توی هفته ای گذشت شاید دو سه بار به ذهنم رسید وصیتنامه م رو بنویسم و دیشب فهمیدم که چه خوبه که پیشاپیش آدم همچین کاری بکنه
دیشب هر بار که چشمام بسته می شد برای خواب هیچ کس و هیچ چیزی به ذهنم نبود. این یعنی اینکه من نسبت به هیچ کس و هیچ چیزی احساس تعلق خاطر ندارم.
به نظرم این چیز بدی نباشه.
خدایا بهمون رحم کن...
دیشب یکی از وحشتناکتری شب های زندگیم بود.شبی که واقعا احساس می کردیم هر آن خواهیم مرد...
آن گاه که بچه های خوابگاه برای تامین مخارج زندگی دانشجویی شون به شستن ظروف باقی بچه ها رو میارن و از طریق این کار تامین درامد می کنند.....
من نمیدونم چرا عده ای اینقدر پرت می شنوند وقتی ازشون سوال می کنی. جوابی کاملا غیر مرتبط میدن.
واقعا هنگ می کنم گاهی اوقات
عاقبت خاک گل کوزه گران خواهیم شد...
گویا نمک هم جزو ارزشمندترین کالاهاست که من نمیدونستم.
وقتی خودت تابعیت خودت رو انتخاب نکردی ولی بخاطرش محکومی به محرومیت از خیلی حقوق مدنی جامعه
دارم از خوابگاه در میام
هیچ جایی هم ندارم برم
پول رهن خونه هم ندارم
چکار کنم حالا؟
اینجاست که آدم میگه جای یه حامی خالیه.
یه حامی واقعی بدون هیچ چشم داشتی.
کجاست؟
یاری می خوام..
زلزله ای که بیمارستان ما رو حسابی لرزوند و همه مسولین عوض شدند.
من از ازدواج می ترسم
سحر و جادو وجود داره یا خرافاته؟؟؟؟؟
امشب برای اولین بار از نزدیک خرگوش دیدم .فکر می کنم خرگوش عین گربه وحشتناک و چندشناک نیست.
درد تنهایی واسه ما یه جوره و واسه آدمای پیر یه جور دیگه ست...
این خوبه که بچه ها والدینشون رو تنها نذارن.
قرار بود با پیرزنی همخونه بشم که تنها دردش ترس از تنهاییه....
غروب آفتاب برای بعضی آدمهای پیر باعث ترسه ولی برای جوونها بسیار زیبا و دل انگیزه.