نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

مواجه با ترس گذشتن عمر

امروز تولدمه...

پا به سن ۳۸ سالگی گذاشتم...

همیشه میترسیدم بهش فکر کنم به اینکه هیچ کار خاصی انجام ندادم.و حالا که با همه وجودم بهش فکر می کنم گریه م می گیره.۳۸ سال از زندگیم گذشت در حالیکه بیشترش حس غم تجربه کردم و استرس و اضطراب...که همه ش تلاش کردم شرایطم بدتر نشه...

ولی هنوز هیچکاری برای خواسته های قلبی خودم نکردم...

مقایسه نمی کنم که اگه بکنم صفحه م سیاه میشه...

چقدر عرض زندگیم کوتاه بوده...

نمیدونم باقی ۳۸ ساله ها هم مثل من غم دارند؟

چقدر کار عقب مونده دارم...یکیش خودباوری ظاهریه....

امشب بعد از مدتها رفتم عروسی...

از درون بهم ریختم و برگشتم البته که به خوبی حفظ ظاهر کردم...

اول اینکه جمع، جمع کسانی بود که آمار اخلاق مامانو داشتند...بعضی  بی محلی می کردندو بعضی با تحقیر نگاهم می کردند.البته مامان نیومده بود..

دوم اینکه نمیدونم با مشکل موهام چه کنم.

سوم اینکه اصلا روم نمیشه و اعتماد به نفس پوشیدن لباس زیبا ندارم...ترجیحم به پوشیدن لباس ساده ست....احتمالا از ظاهرم راضی نیستم که این وضع رو دارم...

چهارم اینکه قبلا هم حس کرده بودم و امشب هم حس کردم که خواهرم در جمع عروسی از من فاصله می گیره و تنهام میزاره....گاهی حس حسودی ازش می گیرم ...در حالیکه  خواهرم برعکس من هم زیباست هم زیباییش رو بلده نمایان کنه هم به شدت به ظاهرش میرسه....

درین تلاطم درونی ایجاد شده قراره به حساب همه اینا برسم ولی آیا وقت اینقدر دارم؟

اگه به انگیزه این تلاطم خودمو نجات دادم که خیلی عالی اگه نه غرق خواهم شد....



یلدای ۱۴۰۱

یلدا کار خاصی نکردم فقط سعی کردم جو متفاوت ایجاد کنم.عصر با خواهر رفتیم کمی پفک و...خریدیم و برگشتیم خونه و چای دم کردم و یک ساعتی کنار هم چای و...خوردیم..حس مثبتش به خودم منتقل شد باقیش مهم نیست(که دیگران اصلا خوشحال شدن یا نه)

رفت و آمد مردم در خیابون ها و خرید و ..و شلوغی مغازه ها حس خوبی بهم داد...

و ناگهان غصه داغ اون همه جوان و خانواده هاشون...


خاطره تولد خواهرم به خودم چسبید...آفرین به خودم

امروز تولد‌ خواهرم بود...

در بین مشغله کاری و فکری و...مونده بودم برای تولدش چی بخرم و چکار کنم...

طفلی سال گذشته خودش برنامه تولدش رو چیده بود و داداشها رو دعوت کرده بود ولی امسال با توجه به جو و شرایط خونه،امکان همچین کاری نبود و هیچکس هم توجهی به این موضوع نداشت.

در نتیجه خودم باید دست به کار میشدم و کاری می کردم که حس خوبی براش ایجاد کنم طوری که تا چند وقت براش بمونه...

با خودم فکر کردم یه ایده جدید داشته باشم.به جای یک هدیه گرون چند تا هدیه ارزون بخرم و هر کدوم رو جدا کادو کنم و در قسمتهای مختلف خونه بزارم تا طول مدت این هیجان طولانی تر بشه...

از دیشب چیزهایی که فکر می کنم نیاز داشت لیست کردم و امروز عصر بعد کلاسم سریع رفتم خرید.

از کیک کاکائویی و آدامس تا یک صابون صورت...چند تا چیز ساده و ارزون خریدم و کادو کردم.

اولین کادو رو توی راه پله سمت اتاقش گذاشتم که با خوشحالی بازش کرد و فکر کرد فقط همونه....ولی بعد که دومی رو پیدا کرد تازه فهمید چه خبره و کللللللی ذوق کرد...من به هدفم رسیدم که تونستم یه شب خیلی قشنگ و ساده براش بسازم با کادوهای کوچولو و موردنیازش....

این فضای قشنگ فقط بین و خواهرم شکل گرفت بدون اینکه دیگر اعضای خانواده بهره ای از اون همه انرژی مثبت و ذوق برده باشند...

بله من فقط میتونم آسمون بالاسرم رو آبی کنم....