گاهی خیلی زود دیر می شه. نه تنها باید قدر دوستان و خانواده مون رو بدونیم بلکه باید جاهایی که دوست داریم رو قبل ازینکه دیر بشه سربزنیم...
پ.ن:توی خیابون ولیعصر یه مکانی بود که همیشه دوست داشتم اونجا برم و عکس بندازم ولی چند روز پیش که از کنارش رد شدم دیدم که اونجا رو تبدیل به موزه کردند و دیگه نمیشه آزادانه رفت....متاسفم که نرفتم و دیر شد
امروز بیمارستان گردی کردم. سه تا بیمارستان رو رفتم....گدایی داده ها و اطلاعات
هر چی بیمارستان بزرگتر باشه سیستم مدیریتی و اداریش هم پیچیده تر خواهد شد....
زیاد ندیدمتوون، فقط دو بار، یه بار بیمارستان که عیادت همسرتون اومده بودم و یکبار هم خونه تون که پیش دخترتون اومده بودم... و حالا شنیدم که رفتی...
روحت شاد...الهی ازین به بعد آرام بگیری..الهی همیشه در آرامش باشی....روحت شاد...
تو تنهایی تنهای تنهای تنها...
خودت تنهایی خودت رو پر کن...
فقط مواظب باش دیوانه نشی و به سرت نزنه کارهای خطرناک انجام بدی.
به خوبی احساس می کنم دیگه جون ندارم برای ادامه پایان نامه....داده ها سخت جمع میشن...
زن و شوهری که هر دو ازدواج دومشون بود هر کدوم از ازدواج قبلیشون 5یا6 تا بچه داشتند که همه سالم بودند ولی فرزندی که از ازدواج دومشون به دنیا اومده سندرم داون هست...
یکی نیست بگه شش تا بچه کافیتون نبود که دوباره خواستید بچه دار شید؟ آزمایش ژنتیک چه خبر؟
چقدر جهل ...
هیچ وقت به هیچی خیره نشید...
پ.ن: امروز توی آشپزخونه خوابگاه در حین پخت ماکارونی، داشتم به آشپزی یکی از بچه ها نگاه می کردم..پنیر گودا رو میخواست با تخم مرغ بپزه. خب من تا حالا ندیده بودم.همین طوری که داشتم نگاه می کردم پنیرها از پشقاب کوچولو افتاد پایین.دختره یه نگاهی به من کرد و گفت : از بس نگاه کردی افتادند...و گویا اینطور برداشت کرده بوده که من با نگاهم مثلا چشم زدم به پنیرهاش که افتادند. در حالیکه بشقابش کوچیک بود خب...خلاصه هرگز به هیچی حتی برای یادگیری خیره نشید.
همین الان تصمیم گرفتم با تمام وجودم همه چی رو به خدا بسپارم...عین یه برگ که روی آب شناور هست....
خدایا تو بهتر از هر کسی میدونی چه شرایطی دارم...خدایا تو این مادر رو به من دادی...خدایا تو بهتر از هر کسی می دونی چه وضعی دارم...
هر چی که تو تصمیم بگیری من دیگه مقاومت نمیکنم....
دیگه مقاومت نمی کنم...
بین دو تا حس موندم. حس فرزندی و حس تمایل به رها شدن...حس فشار ناشی از تکیه کردن والدین به فرزند...
اگه ولشون کنم فردا عذاب وجدان می گیرم اگه باهاشون باشم له میشم....
نه خونه امنیت دارم نه اینجا...
بعضیا استفاده از سرویس بهداشتی ایرانی رو بلد نیستند...باید یادشون داد.......
وااااااااااای.
حال بهم زنه.
پ.ن:توی خوابگاهمون دانشجویان خارجی هم هستند...
امروز عصر برای اینکه حالمو تغییر بدم رفتم خرید میوه و سبزیجات. به خودم قول دادم که شام یه چیزی برای خودم درست کنم هرچند ساده.
وقتی اومدم خیلی خسته بودم و تنبلیم اومد ولی چون به خودم قول داده بودم بلند شدم و شام درست کردم و با لذت خوردم.
وقتی به خودم قول می دیم حتما عمل کنیم..وگرنه خودمون باهامون قهر می کنه اساسی...
به طرز وحشتناکی غمگینم...خشمگینم...بی انگیزه گی نم....بی حالینم....بی اعصابینم.......
دلم پره از جیغ و داد و حرفهای فحش آلود و....
فکر کنم با این روند به راحتی اخراج خواهم شد....
اعصاب ندارم....
بین علاقه فرزندی و نجات دادن خود موندم...
دارم زجر می کشم ولی دلم نمیاد مامانو تنها بذارم.
دارم می میرم...