نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

امشب سمیه تولدشو گرفت....خودش برنامه ریز و مجری بود....خیلی خوب شد...کوتاه،مختصر،مفید و شیرین...

فقط اینکه پدر در لابلای صحبتهاش از دهنش پرید که کاش دو تا پسر دیگه هم می‌داشت دختر به درد نمیخوره.....

با اینکه مطمینم توی دلش همین بوده ولی وقتی به زبان آورد برام تلخ بود....اشکال نداره نه پدر عمر جدیدی خواهد داشت نه من....

من به زندگی خودم ادامه میدم اصلا مهم نیست پدر چه نظری به من داره و داشته

نگارش داستان زندگی....نظرتون؟

فکر می کنم ، فکر خوبیه که داستان زندگیمو بنویسم...

عروس رو بیشتر از دختر درک می کنه....کی؟پدر

پدر ، می دونم تو خیلی خوب بلدی رفتارهای اشتباه عروس هات رو نادیده بگیری و درکشون کنی ....ولی برام عجیبه چرا دخترانت رو نمی تونی درک کنی....

لابد می شینی سبک سنگین می کنی ببینی به همون اندازه که دختر به درد نمیخوره برات، عروس به دردت میخوره لابد....

دنیا خیلی زود تموم میشه پدر.....

با حسرت .....براش آرزوی خوشبختی می کنم

برادرم !تا دو روز دیگه به خیر میری سر زندگیت .....

من هیچوقت نفهمیدم حمایت برادرانه  و پدرانه یعنی چی....

امیدوارم دخترت بفهمه حمایت پدرانه یعنی چی


خسته م

وقتی این داداش هم بره سر زندگیش برای همیشه دور همه شونو خط می کشم.....هم خودشون و هم زن هاشونو
خسته شدم ازین همه کشمکش....

هر جواب سلامی ، یک خبر خوش...

این روزها هر سلامی که می کنم و جوابشو می شنوم یعنی یه خبر خوش.....

همسایه مون ، آقای جوانی که تاااازه زحمات چندساله ش نتیجه داده بود و کمی زندگیش پا گرفته بود.....در عرض چند روز بعداز متوجه شدم سرطان خون، مرحوم شد....

طفلک مادرش، همسرش و بچه هاش

وقتی سردی حنا از سر بزنه به پاها.....

اون شب وقتی از درد پاهام داشتم می مردم با خودم فکر کردم یعنی یه وقتهایی که مامانم می گفت از درد پا شب خوابش نبرده یعنی این؟؟؟؟

دیروز چهارشنبه روز خوبی بود

دیروزم عالی بود.

با اینکه دوست نداشتم کلاسمو شرکت کنم ولی خوب حاضر بودم...

زندگی خانواده

فقط زودتر تموم شه...

خانواده اعتماد به نفس رو کم می کنه

تاریخ ۹۹/۹/۹ و ۸۸/۸/۸

بین این دو تاریخ وقتی فکر می کنم توی ده سال اتفاقات زیادی افتاد...

۸۸یک دانشجوی لیسانس ساده ولی ۹۹ارشد تموم کرده و مشغول به کار با ۷سال سابقه کار.....


خدایا شکرت

عجب هفته ای

هفته شلوغی رو تموم کردم...

چون شنبه حالم بد بود و کار نکرده بودم تا همین دیروز عقب بودم...امروز ولی رسیدم....

پدر مادر شما منو هرگز نشناختید....

این روزها با بیماران که حرف میزنم....اونایی که مصیبت دیده ن و عزیزی رو درین مدت از دست دادن سفره دلشون باز میشه و شروع می کنن به درد دل و گریه....فرقی نمی کنه خانم یا آقا...

و من صبورانه گوش میدم...

لطافت روحم رو اونها می بینن ولی خانواده خودم نه....

اونها از من آرامش می گیرن ولی خانواده خودم نه....

چون خانواده من، دنیاشون خشن هست...دنیاشون هییچ عاطفه ای نداره...توی دنیاشون دختر موجود ارزشمند و عزیزی نیست.....

و من و این تعارض رفتار....عذابم میده...

این روزها فلج فکری شدم....

دلم نمیخواد روحم منجمد بشه....

پیشرفت

...امید




تمرکز....





آرامش...

حالم امروز خیلی بد بود

خواهر شوهر یعنی چی؟

یعنی یه حمممممال...

خیر برادر هیچوقت به من نرسید....

امروز تمیزکاری خونه برادر برای چیدن وسایل منزل...

فقط ما..