امشب سمیه تولدشو گرفت....خودش برنامه ریز و مجری بود....خیلی خوب شد...کوتاه،مختصر،مفید و شیرین...
فقط اینکه پدر در لابلای صحبتهاش از دهنش پرید که کاش دو تا پسر دیگه هم میداشت دختر به درد نمیخوره.....
با اینکه مطمینم توی دلش همین بوده ولی وقتی به زبان آورد برام تلخ بود....اشکال نداره نه پدر عمر جدیدی خواهد داشت نه من....
من به زندگی خودم ادامه میدم اصلا مهم نیست پدر چه نظری به من داره و داشته
فکر می کنم ، فکر خوبیه که داستان زندگیمو بنویسم...
پدر ، می دونم تو خیلی خوب بلدی رفتارهای اشتباه عروس هات رو نادیده بگیری و درکشون کنی ....ولی برام عجیبه چرا دخترانت رو نمی تونی درک کنی....
لابد می شینی سبک سنگین می کنی ببینی به همون اندازه که دختر به درد نمیخوره برات، عروس به دردت میخوره لابد....
دنیا خیلی زود تموم میشه پدر.....
برادرم !تا دو روز دیگه به خیر میری سر زندگیت .....
من هیچوقت نفهمیدم حمایت برادرانه و پدرانه یعنی چی....
امیدوارم دخترت بفهمه حمایت پدرانه یعنی چی
این روزها هر سلامی که می کنم و جوابشو می شنوم یعنی یه خبر خوش.....
همسایه مون ، آقای جوانی که تاااازه زحمات چندساله ش نتیجه داده بود و کمی زندگیش پا گرفته بود.....در عرض چند روز بعداز متوجه شدم سرطان خون، مرحوم شد....
طفلک مادرش، همسرش و بچه هاش
اون شب وقتی از درد پاهام داشتم می مردم با خودم فکر کردم یعنی یه وقتهایی که مامانم می گفت از درد پا شب خوابش نبرده یعنی این؟؟؟؟
دیروزم عالی بود.
با اینکه دوست نداشتم کلاسمو شرکت کنم ولی خوب حاضر بودم...
بین این دو تاریخ وقتی فکر می کنم توی ده سال اتفاقات زیادی افتاد...
۸۸یک دانشجوی لیسانس ساده ولی ۹۹ارشد تموم کرده و مشغول به کار با ۷سال سابقه کار.....
خدایا شکرت
هفته شلوغی رو تموم کردم...
چون شنبه حالم بد بود و کار نکرده بودم تا همین دیروز عقب بودم...امروز ولی رسیدم....
این روزها با بیماران که حرف میزنم....اونایی که مصیبت دیده ن و عزیزی رو درین مدت از دست دادن سفره دلشون باز میشه و شروع می کنن به درد دل و گریه....فرقی نمی کنه خانم یا آقا...
و من صبورانه گوش میدم...
لطافت روحم رو اونها می بینن ولی خانواده خودم نه....
اونها از من آرامش می گیرن ولی خانواده خودم نه....
چون خانواده من، دنیاشون خشن هست...دنیاشون هییچ عاطفه ای نداره...توی دنیاشون دختر موجود ارزشمند و عزیزی نیست.....
و من و این تعارض رفتار....عذابم میده...
این روزها فلج فکری شدم....
دلم نمیخواد روحم منجمد بشه....
خواهر شوهر یعنی چی؟
یعنی یه حمممممال...
خیر برادر هیچوقت به من نرسید....
امروز تمیزکاری خونه برادر برای چیدن وسایل منزل...
فقط ما..