نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

و خدایی که درین نزدیکی ست...

از لابلای خاطرات دانشجوییم، الان یادم افتاد که وقتی بخاطر مشکلات روحی، دچار مشکل تحصیلی شده بودم، وقتی حل شد...همممممه دوستام به اندازه خودم خوشحال شده بودند و بعضی هاشون از شوق اشک میریختند و می گفتند:خدا به واسطه تو و مشکلاتت و حل شدن اون مشکلات بهمون یادآوری کرد که معجزه هست و خدا قطعا هوامونو داره....

و من غافل از اون روزها، زانوی غم بغل گرفتم در حالیکه قطعا ته مسیر تلاش، معجزه وجود داره....

چی شد یاد این موضوع افتادم؟

خاله میگه چندین مورد جهت خواستگاری از خواهرم به خاطر وضع مامان، جرات ندارند مطرح کنند...

ایشاله ته داستان من و خواهرم هم معجزه ای بشه که همه با دیدنش به رحمت خدا مطمئن تر بشن...

فقط برای آرامش خودم...

امروز عروسی دعوت بودیم...میزبان و اکثر مهمونا کسایی بودند که مامانم با همه شون دعوا کرده بود....

ولی مامانم با کمال میل آماده شد و رفت ...

ولی من و خواهرم نرفتیم...چون میدونیم اونجا دوباره مامان با یه نفر دچار چالش میشه....

به اضطراب و شرمندگیش اصلا نمی ارزه....

دلم برای خودم میسوزه ولی خوشحالم برای حفظ آرامش خودم همچین کاری کردم...




خدایا از اونور... زیاد برام جور کن..

گاهی....

گاهی خسته میشم از یکنواختی کارم...

از گوش دادن  به غر و نق بیمار و همراهش...

البته 

خسته میشم از تحقیر خانواده....

از نگاه صرفا اقتصادی عزیزانم به کارم....

ازینکه ذره ای برام ارزش قائل نیستند...

ولی...

ولی وقتی یه بیمار در انتهای تماس، بهم میگه تماسم چقدر خوشحالش کرد و لحن کلامم چقدر بهش آرامش داد و  چقدر حالشو خوب کرد...کلی برای برام دعای خیر می کنه، برای خوشبختیم، برای عاقبت بخیریم....از ته دلش دعا می کنه، .....

من اینور تلفن با زور جلوی هق هق مو می گیرم و با بغض نصفه ازش تشکر می کنم....

و همین برام کافیه...

اونور بهم میگه کارت آخرتت رو می سازه...قدر خودتو بدون...فکر کن چرا برای این کار قرار داده شدی...

اینور از وجودم متنفرند و به پولم چشم دارند....میگن تلفن زدن هم شد کار؟؟؟؟؟؟

اونور برام دعا می کنن 

اینور نفرین...

اونور اشک شوقمو در میاره..

اینور اشک غمم رو....

خدایا اگه اونورو نداشتم حتما طاقت نمی آوردم....

شکرت که برام نشونه فرستادی صبر داشته باشم....

خطاب به ..

درسته نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم...

واقعا تا کجا حماقت آدمها ادامه داره؟؟؟؟

بعضی افراد واقعا لیاقت محبت ندارند.

زن داداش بزرگه پنجشنبه شب اومدند خونه مون تا تولد دخترش رو خونه ما بگیرند...

ما همه مون با کادو و شیرینی و شام ازشون پذیرایی کردیم...

و دقیقا دیشب طی دعوایی با برادرم حرفهایی زد که فهمیدم تا انتهای دنیا این آدم عوض نمیشه و حتی با محبت ذره ای بهتر نمیشه.


خانواده از هم پاشیده عاطفی

به خوبی حس می کنم جایگاهم در بین پدر و مادر که هیچ در بین برادر و خواهر ، جایگاهی مادی ست...

دیگه نمیتونم دیگه دلم نمیخواد حتی یک ریال برای خونه و خانواده و خرج کنم...حتی به عنوان قرض...

متاسفم ولی باهام کاری کردند که به اینجا رسیدم....

هممممه چی نسبی ست...حتی مقام مادر و....

به نام خدا...

نقطه سر خط.

امروز یه پیام تبریک برام رسید که توش اشاره شده بود به این موضوع که:بعضی ها عجیب بوی خداوند میدهند مثل مادر...

وا....چه حرفیه؟

کی گفته همه مادرا، فرشته ن؟کاملا اشتباهه....


فقط پناه بر خدا

خدایا با اینکه شرایط الان طوری شده که شک و تردیدها به اوج داره میرسه ولی یک موضوع قطعیت داره اینکه:

تو خدای من نعمتهایی به من دادی که چه بسا خودم از وجودشون بی خبر بودم و حتی هرگز بهشون آگاه نشدم...

خدایا تو را سپاس بابت همه نعمتهات، مخصوصا اونایی که من هرگز نفهمیدمشون...

مثل امنیت، ....خدایا بهمون برگردونش...

امروز با برف قشنگ شد

امروز غروب قشنگ سرد زمستانی رو بعد از چندین سال حس کردم.هوای نمناک و سرد زمستون...

این هوا منو یاد دوران کودکی انداخت..روزهای سرد زمستون و هوا خاکستری و نمناک بود...

خدا رو شکر، آفرین به خودم

امروز امتحان ترم زبان داشتم...

تقریبا دو روزی هست که صبح زود با سرفه های شدید بیدار میشم و علیرغم سردرد و چشم درد ناشی از کمخوابی، نمیتونم بخوابم.نمیدونم چرا...

این چند روز کتابمو فقط با چشم روخوانی می کردم و حال حتی لب خوانی هم نداشتم...

با این حال خوشبختانه امروز، خوب بود....


برف زمستانی بعد از چندین سال

بالاخره برف به ما هم رسید..

آخش

خدایا شکرت کمی بهتر شدم..

یه سوال

عنبر نسارا از کجا تهیه کنم؟

باید واسه خودم یه خرده روحیه درست کنم...

یه هفته ست که از تولدم میگذره و یه هفته ست که حالم بده...

لعنت بر سینوزیت این بیماری لعنتی با تمام دردهایی که داره...که وقتی سرماخوردگی قاطی میشه زندگی رو سیاه میکنه...

واسه اینکه به خودم روحیه بدم رفتم سر وقت لاک های خواهرم و چند تا انگشتامو لاک زدم ...به فرشته بهشت نشون دادم گفت :خاک بر سرت ، پیر شدی این کارا چیه....و من فقط نگاهش کردم و تاسف خوردم به حال خودم...

و من باور کردم که اگر بهشت جای این فرشته باشه من اونجا نخواهم رفت...


اگر....

اگر ...

اگر کمی تحمل دیدن و  شنیدن حرفهای مخالفمون رو داشتیم 

اگر کمی اجازه ابراز وجود مخالفمون رو می دادیم دنیامون الان این نبود...

اگر دینداران مون کمی مهربانی و انعطاف داشتند اینقدر دین گریزی نداشتیم...

دنیا به کمی مهربانی نیاز داشت تا طعم صلح رو بچشه...

همه انسانها با هر اعتقاد و باوری که هستند، اول از همه انسانند....

حقوق دارند....حرمت دارند...

اینا رو نوشتم برای دل خودم...به هیچکسی هم بحث ندارم.






صفحه شخصی ...

این وبلاگ عین چاردیواری اختیاریه.

اینکه چی می نویسم به خودم مربوطه.


این شبها

دو روزی هست که سینسوهام درگیر شدند.

به داشته های قبلی سردرد شدید و حالت تهوع هم اضافه شده...دیشب دوباره رفتم دکتر...

بغض‌ و غم سنگینی داره عذابم میده.

چقدر دیگه...بسه دیگه...


باز هم اعدام..

لعنت الله علی القوم الظالمین چه در ایران چه در افغانستان چه در هر جایی و در هر لباسی و هر ظاهری....

و خون مظلوم طغیان خواهد کرد....




سرماخوردگی مخلوط شده با آنفولانزا و آلودگی هوا و احتمالا سویه جدید کرونا...

با امروز سه روزه که درگیر بیماری ام...علائم جدیدی داره صورتم ورم کرده و چشمهام عفونی شده،شبها از گلودرد بیدار میشم و نمیتونم بخوابم...به شدت منگم...هنوز سرفه ندارم..اینا به کنار مامان و خواهرم هم درگیر شدند با علائم شدیدتر...تازه من خوبشونم که باید به امور خونه هم برسم که نمیرسم..

.درد لعنتی....هم که به کنار...کلا این موضوع جریان موثر زندگیمه...


دیروز تولدم بود و من به درگیر مشغله فکری و پیدا کردن سوالات مربوط به هویت درونی...و از طرفی درگیر  سرماخوردگی مامان و خودم  که کلی آمپول بهم دادند...

و امشب خواهرم با چند شاخه نرگس و یه پک گیره های  کوچولو مو برگشت خونه..

انشاله بهترین هدیه مو بتونم پیدا کنم بدم به خودم...