نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

باید بتونم عرض زندگیمو زیاد کنم

حلقه های داشته هام چقدر کوچیکه....

لاغر شدم...

تمام لباسام به تنم زار میزنن از بس گشاد شدند...

صحبت با تلفن همراه حتی در توالت...تمرکز قوی یعنی این...

بعضیا چطور میتونن تو توالت هم با گوشی حرف بزنن هم به اون کارشون برسن...

همچنان طعم تلخ ولی واقعی تنهایی

برادرم تو هم نتونستی درکم کنی در حالی که بهت گفته بودم تنها حمایتگرم درخانواده تو هستی...

مدیریت هنره

مدیر بودن ابدا به تجربه نیست....هم علم هم تجربه

خداحافظی...شاید همیشه

تسویه حساب و خداحافظی با کتابخانه دانشکده و کتابخانه مرکزی....

دلم تنگ میشه واسه بهشت مستتر در دانشگاه...

بچه ها جالب اند

اون روز که اطفال بودم دکتر میخواست دندون بچه  رو درست کنه بچه گریه می کرد و نمیذاشت...اخرش نشد که درمان بشه...پدرش با عصبانیت بهش میگفت : مگه من بشنوم باز بگی دندونت درد می کنه.... پسره باگریه می گفت : بابا بغلم کن....

نمیدونم با بچه ها چطور باید برخورد کرد...

خدایا نذار برم به کج راه

دلم میخواد تنها نباشم. ولی نمیشه....

دلم میخواد یه نفر امن داشته باشم ولی نمیشه و خدا نمی خواد.....

انتظار الکی

دیگه به آدمهای زمینی هیچ امیدی ندارم.

از کمک های همه نا امید شدم...

واقعیت اینه که تنهام و تنها باید پیش برم.

دیگه نه منتظر می مونم نه امیدوار....

من و خدا...

همین

لطفا خدایا

اینجا دخترانی هستند که تمام سقف فکرشون به دوستی های خیابانی و .... می گذره...

خدایا نجاتم میدی؟؟؟

اربعین خوابگاهم

دلم شدیدا شکسته....گرفته...نشد برم مراسم...نیاز به استراحت داشتم...

خدایا دیدی و شنیدی و نخواستی؟!...

مامان سال پیش این موقع ها کربلا بودند....می گفتند یکی از بزرگترین حاجت هاشون شفای من از این درد بود ولی گویا خدا نمیخواد من خلاص شم از شر این درد....

درمان هندی هم جواب نداد

امروز جزو تلخ ترین روزها بود....از درد به مرگ نزدیک شدم...

آه.....امان ازین درد

لذت صحافی پایان نامه

وقتی پایان نامه صحافی شده رو دستم گرفتم به حدی حس خوبی داشتم که محکم بغلش گرفتم و اشکام جاری شد هر ورقش رو که نگاه می کردم یاد دونه دونه سختی های مسیر نوشتن و دفاعش افتادم.....

و حس مالکیت شدید بهش داشتم....