حلقه های داشته هام چقدر کوچیکه....
تمام لباسام به تنم زار میزنن از بس گشاد شدند...
بعضیا چطور میتونن تو توالت هم با گوشی حرف بزنن هم به اون کارشون برسن...
برادرم تو هم نتونستی درکم کنی در حالی که بهت گفته بودم تنها حمایتگرم درخانواده تو هستی...
مدیر بودن ابدا به تجربه نیست....هم علم هم تجربه
تسویه حساب و خداحافظی با کتابخانه دانشکده و کتابخانه مرکزی....
دلم تنگ میشه واسه بهشت مستتر در دانشگاه...
اون روز که اطفال بودم دکتر میخواست دندون بچه رو درست کنه بچه گریه می کرد و نمیذاشت...اخرش نشد که درمان بشه...پدرش با عصبانیت بهش میگفت : مگه من بشنوم باز بگی دندونت درد می کنه.... پسره باگریه می گفت : بابا بغلم کن....
نمیدونم با بچه ها چطور باید برخورد کرد...
دلم میخواد تنها نباشم. ولی نمیشه....
دلم میخواد یه نفر امن داشته باشم ولی نمیشه و خدا نمی خواد.....
دیگه به آدمهای زمینی هیچ امیدی ندارم.
از کمک های همه نا امید شدم...
واقعیت اینه که تنهام و تنها باید پیش برم.
دیگه نه منتظر می مونم نه امیدوار....
من و خدا...
همین
اینجا دخترانی هستند که تمام سقف فکرشون به دوستی های خیابانی و .... می گذره...
خدایا نجاتم میدی؟؟؟
دلم شدیدا شکسته....گرفته...نشد برم مراسم...نیاز به استراحت داشتم...
مامان سال پیش این موقع ها کربلا بودند....می گفتند یکی از بزرگترین حاجت هاشون شفای من از این درد بود ولی گویا خدا نمیخواد من خلاص شم از شر این درد....
امروز جزو تلخ ترین روزها بود....از درد به مرگ نزدیک شدم...
آه.....امان ازین درد
وقتی پایان نامه صحافی شده رو دستم گرفتم به حدی حس خوبی داشتم که محکم بغلش گرفتم و اشکام جاری شد هر ورقش رو که نگاه می کردم یاد دونه دونه سختی های مسیر نوشتن و دفاعش افتادم.....
و حس مالکیت شدید بهش داشتم....