نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

ابزاری به نام اخلاق....

فیلم «پرواز۱:۵۰»رو دیدم....به این نتیجه رسیدم که اگه می‌خوایم قریب درگاه خدا بشیم اول باید محبوب خانواده و خلق بشیم اونم فقط و فقط با اخلاق و عاطفه......

یاد حرف یکی از بیمارانمون در شریعتی افتادم که می‌گفت:اگه میخوای مردم دوستت داشته باشند خدا رو دوست داشته باش...

اخلاق حرف اول رو میزنه، توی علاقه دیگران به تو....

ریشه جنگ خشکیده بااااد

سالگرد شهادت حاج قاسم و هواپیما و...همه مدافعین کشور و‌ حرم ..فقط یک نتیجه مشترک میده :

لعنت به جنگ...لعنت به سیاست ....



داستان فاطمیه

ایام فاطمیه اولین چیزی که فکرمو مشغول می کنه داستان عشق بین علی و فاطمه ست...به معنی واقعی عشق مخصوصا لحظه فراق .....

و بعد داستان حسن و فاطمه و کوچه....

نقطه عطف غم حسن.....

سلام و درود خدا بر همه خوبان عالم.....و مقربین درگاه خداوند...

بماند یادگاری به مناسبت تولدم....

امشب خواهرم برام یه دسته گل هدیه گرفته بود و مامان بابا هم یه جعبه شیرینی...

برای اولین بار در خانواده تولدم گرامی داشته شد...

خودمم شام کباب گرفتم...

به مناسبت تولدم....

امروز به این سوال فکر می کردم که چرا به دنیا اومدم؟

و به این نتیجه رسیدم که شاید به دنیا اومدم تا زیر دست مادری بیمار و پدری ضعیف بزرگ بشم که با رفتنم به دانشگاه و یک تنه کار کردن و درس خواندن در یکی از بهترین دانشگاهها...به خودم و دیگران ثابت کنم :

که میشه دختر بود و در شهری دیگر دور از خانواده هم کار کرد هم درس خواند...بدون هیچگونه حمایت خانوادگی....

میشه بدون ارتباط چهره به چهره پای درددل انسانهایی نشست که بیمار بیمارستان محل کارت بودن و باهاشون همدلی عمیق داشت...

و من وقتی پشت سرم رو نگاه می کنم جای دونه دونه ی مشکلات  زندگی روی  قلبم مونده ولی دارم ادامه میدم حداقل به لحاظ اقتصادی دارم خوب کار می کنم....

و قطعا در ادامه زندگی ام هم قراره مسیری رو برم که به همه دختران هم سنم نشون بدم که یک دختر در عین لطافت می‌تونه قدرتمند و جنگجو باشه...

و من برای زندگی ام تا آخرین لحظه تلاش خواهم کرد...تا آخرین قدم پیش خواهم رفت....




نکنه حسودیمم شد؟!!

هدی عزیز خدانگهدارت باشه...

هدی دختری که به لحاظ مشکلات زندگی خیلی بهم شبیه بودیم و شاید مشکلات اون یه جاهایی بیشتر از من بودم...اونم مثل من همیشه کار می کرد و ستون خونه شون بود...

و دیشب خوشبختانه مهاجرت کرد و رفت پیش همسرش....منتها بدون هیچگونه مراسمی و گرامی داشتی....دلم برای غربتش می سوزه...

دختر همچین خانواده ای باشی یعنی جای همه بی عرضگی های پدر و بیماری مادر، تو باید تلاش کنی خونه رو جمع و جور کنی...

و هدی در نهایت در سکوت کرونایی بدون هیچ خبری...رفت  تا باقی زندگیش  رو در نقش همسر بگذرونه....خوشحالم براش که راحت شد...و ناراحتم که غریب و غریبانه رفت...