نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

یه حس عجیب

چند وقت پیش یه ساعت هوشمند خریدم...

ساعتی که مدت کارکردش قراره بالا باشه.

البته ساده ترین ساعت هوشمند..

قبلا هر بار برای خودم خرید سنگینی انجام میدادم به شدت دلم می گرفت شاید حتی بغض هم می کردم...وقتی این حس رو کاوش می کردم به این نتیجه می رسیدم که دلم میخواد حاصل عمرم فقط پول نباشه، دلم میخواد سرمایه عمرم یه چیز ماندگار باشه...

شاید همین حس منو به سمتی سوق میده که مسیر اصلی زندکی من هست..نمیدونم...

صلح...

لعنت به جنگ، خونریزی، کشتار...

با آرزوی صلح برای همه جا



بچه های جیگر ربان آموز آموزشگاه خواهر

مدتهاست که میخوام در مورد زبان آموزهای خواهرم بنویسم ولی هر بار یادم میرفت...

خواهرم تقریبا سه، چهار ماهی هست که با بچه های ۴تا۷سال داره زبان کار می کنه..بعضی ازین بچه ها اینقدر با محبت اند که برای معلمشون(خواهرم)نقاشی و کاردستی و...میارند....و به طرز عجیبی بهش عاطفه دارند...خداحافظی هاشون معمولا عاطفی میشه....امشب هم یکی از پسرهای کوچولو، براش گل آورده بود.انگار از یه جایی گل کنده بود و دسته کرده بود و آورده بود...

از عمق وجودم، از دیدن اون همه نقاشی و....ذوق می کنم و از عمق وجودم دلم برای این همه عاطفه میسوزه و  بغض می کنم و گاهی اشکم میاد...و از عمق وجودم نگران خدشه دار شدن عواطفشون هستم...توی همچین شرایط و جامعه ای....که وقتی بزرگ بشن اول اینکه دنیای پاک و قشنگشون از بین میره و دوم اینکه چه کسی چه شکلی این پتانسیل عاطفی رو پاسخ خواهد داد....

فقط هر بار از عمق وجودم براشون دعا می کنم که عاقبت بخیر شن...

خوبه مامان نشدم نه؟

حسم میگه..

رئیسم وقتی ناراحته حرف نمیزنه...

چون کار عقبه .

واقعا من بی تقصیرم رئیس...

مشکل اراده..

و آنگاه که دعوا و نصیحت و دلسوزی و دلداری با هم قاطی شوند....


موود خویش فرما

امروز از صبح مهمون داشتیم . طبق معمول تمیزکاری خونه و پخت و پز..

از عصر تا حالا موودم پایینه.

داییم زندگی سختی داره مخصوصا به لحاظ اقتصادی...سال پیش یکی از دخترهاش شبانه هوشبری قبول شد و امسال دومی آزاد پرستاری قبول شده. دایی بدون هیچ تردیدی هر دوشون رو فرستاد دانشگاه و با همه توانش داره تلاش می کنه شهریه شون رو تامین کنه...

امروز وقتی در مورد دختراش صحبت می کرد، ناگهان یاد سال گذشته افتادم شبی که سمیه خبر قبولیش اومد...و بهش گفتن دانشگاه نره چون پول ندارند....و یاد اون شب خودم افتادم یاد اون شبهای خودم ....

میدونید چیه؟

هر کسی بچه داره باید و باید و باید اساسی حمایتش کنه مخصوصا برای درس و تحصیلش....

بازم میدونید چیه؟

خیلیا لیسانس و فوق می گیرند ولی بعضیا با شرایط خیلی سخت این کار معمولی رو انجام میدن....فرایندنگر بودن گاهی مهمه تا برایندنگر بودن

بعضی ها برای فرار از خونه میرن دانشگاه ، بعضی فقط برای اینکه پول داشته باشن کار می کنند....ولی بعضیها میرن دانشگاه چون به رشته شون علاقه دارند..و تمام تمرکز و وقتشون رو روی همون میزارن...و بعضیها سر کار میرن چون به اون کار عشق دارند...

میدونم که با سیستم آموزشی فعلی بالای ۷۰ درصد افراد جامعه همین وضع رو دارند....

باید ازین افکار و غم ها فاصله بگیرم .....

با فکر بهترین دانشگاه ایران و بهترین بیمارستان ایران نردبون بسازم برم بالا....

اشکامم فقط با لب آستینم پاک می کنم...نمیدونم  چرا اینجوری حسش بهتره...

شکر

از زمانیکه مستقل اقتصادی شدم زمانهایی که هزینه تقریبا بالایی رو انجام میدم بلافاصله یاد روزهای سخت دانشجوییم میافتم...اینکه روزگاری هیچ پول پس اندازی نداشتم که با دوستانم برم بیرون و تاکسی سوار شم و خوراکی بخرم...

فقط میگم:خدایا تو را شکر که بهم این توان و نعمت رو دادی و باز هم شکر بخاطر اینکه این توان و نعمت رو ازم نگرفتی....

ممنونم که فرصت اون سفر رو برام جور کردی...

دلم عجیب تنگ میشه

وسعت دریا و صدای زیبای امواج، یکی از زیباترین صحنه های زندگی من هست...

موقع برگشتن به فرودگاه، دلم تنگ شده بود، دلم نمیخواست برگردم.دلم میخواست بمونم پیش اون همه آرامش،ساعتهای بیدغدغه،لحظات بدون انرژی منفی..

دلم تنگ میشه ، قطعا دلم تنگ میشه برای اون صحنه زیبای زندگی...

خاطره اولین سفر با هواپیما(۳)

کنار دریا که رسیدم از فرط وسعت و لطافت آب نشستم کنار دریا....

فقط نگاهش می کردم.آسمون آبی و دریای سبز رنگ و خطوط رنگی میان این دو.فقط نگاه می کردم و با صدای آب ، آرام می گرفتم....

چند تا صدف جمع کردم که با خودم یادگاری بیارم و روی میز کارم بزارم.

موقع برگشتن، بغضم گرفته بود...نمیدونم چرا...شاید چون دلم تنگ اون صحنه میشد...اینکه براحتی دیدن اون همه زیبایی تکرار نمیشه...

دلم گرفت که بعضی از ماها، خودمون رو از دیدن اون همه زیبایی محروم می کنیم که چی بشه؟


خاطره اولین سفر با هواپیما(۲)

تو راه برگشتن با اینکه بسیار خسته و خواب الود بودم ولی به زور بیدار می موندم تا جاییکه میتونم فقط به بیرون نگاه کنم.از صحنه هایی که دیدم هر چی بگم کمه....از زیباییش، از هیجانش و تکرار مدام این فکر، که آدمی قدرت داره به اوج برسه،فقط باید بخواد...فقط باید باور کنه...خودش رو باور کنه...

کودک درونم به شدت فعال شده بود و شاد بودم..

من که فوبیای ارتفاع داشتم اصلا احساسی جز هیجان و شادی حس نکردم.

اولین تجربه سفر با هواپیما

از اولین سفرم با هواپیما بخوام بگم اول از همه فقط میگم :چقدر قشنگ بود...ابرها، بالاتر از ابرها..ارتفاع بالا...آسمان شب..مخصوصا نزدیک فرود...

و اینکه آدمی قدرتی داره که میتونه ،فقط باید باور داشته باشه....


بی غیرتی انواع مختلفی داره...

اونی که بی غیرتی می کنه فقط واسه اینکه دو ساعت خودش راحتتر بخوایه و راحتتر باشه حاضره هر فحش و ناسزایی رو بشنوه ولی جناب فحش دهنده کارش رو راه بندازه....


استرس قبل سفر

از دیشب برنامه ذهنم این بود که عصر راه بیفتیم و شب بمونیم فرودگاه ...ولی برادر کوچیکه مانع شد و گفت همون نیمه شب راه بیفتید اونم با تاکسی اینترنتی...من دیوانه هم قبول کردم بدون اینکه به عواقبش فکر کنم....به منت شنیدن ها و اضطراب شدید گرفتن و بیخوابی کشیدن...به حرفهای زشت شنیدن و بی غیرتی دیدن .....

و به خودم آمدم که چقدر اشتباه کردم عقلمو دادم دست یه نفر دیگه....

من قطعا و صد در صد باید روی پای خودم بایستم حتی برای برنامه ریزی سفر....اگر میخوام منت و فحش و بی غیرتی نبینم....

همون بهتر که غروب راه میافتادم و شب رو در فرودگاه می موندم....


یکی از عوامل دین گریزی قاطی شدن دین و سیاست هست

حق ندارند از تریبون اسلام برای بیان مواصع سیاسی استفاده کنند.

حتی در حرم

حرم جای ناخن گرفتنه آخه؟

دیشب رفتم حرم...

نزدیک اذان رفتم برای نماز آماده بشم ، یه خانومی رو دیدم که داشت ناخن هاش رو می گرفت...که حالم بد شد....هیچکسی هم هیچی بهش نمی گفت.این در صورتی بود که واسه دو تار مو ، کلی امر به معروف و... می کنند.میگن واسه حفظ احترام باید حجاب کامل باشه.حالا اینکه یه جای عمومی اونم اونحا، یه نفر بشینه ناخن بگیره گویا توهین نیست....

بی تفاوتی خادمین رو که دیدم و بعدشم سخنرانی های سیاسی رو شنیدم کلا از خوندن نماز جماعت منصرف شدم و فرادا خوندم و زودی برکشتم خونه.تو راه حالم بد بود بابت فضای جامعه...

اینکه همه چی قاطی شده.همه چی سلیقه ای شده....

روح اموات زنده اند....

امشب حرف از اموات شد....

یادمه بیمارستان که کار می کردم،یکی از همکارام پدرشون مرحوم شد و من آخر هفته که اومدم قم، به نیابت از پدرشون زیارت و...انجام دادم.

چندروز بعد توی بیمارستان موقع ناهار دیدمش که بین صحبتها گفت خواب پدر مرحومشون رو دیدند که با حالت خوشحالی گفته داره میره قم زیارت....

اون لحظه من فقط سکوت کردم و چند لحظه بعد، براش تعریف کردم که از طرف پدرش زیارت انجام دادم...اون لحظه شاید بین غم و خوشحالی فقط بغلم کرد و گریه کرد....و من متعجب از آنچه پیش آمده بود...

قطعا روح اموات زنده ست و خیراتمون بهشون میرسه....

روح همه شون قرین رحمت الهی با ذکر فاتحه...

کلاس زبان

اولین کتاب اموزش زبانمون تمون شد...

و ترم جدید شروع شده.

بچه های کلاسمون دانش اموز هستند..و به زور درس میخونن .

گاهی دلم برای خودم می سوزه که کاش توی سن اونها کلاس زبان میرفتم.

بچه ها میگن اصلا چهره و شخصیتم به سنم نمی خوره و خیلی کم میخوره.

تو دلم میگم:من با شما کودک درونمو پیدا می کنم واسه همین کوچکتر به نظر میرسم

یعنی چه دشنامی بهش بدم خوبه؟.....

امروز متوجه شدم اون سیمکارتی که برای مطب دندونپزشکی دو سال پیش خریدم و بعدشم اومدم ازونجا اومدم بیرون چه مشکلاتی برام ایجاد کرده...

نمیدونم اون دکتر ازین موضوع و بروز این مشکل خبر داشت یا نه..ولی خب متاسفم براش....

موقع بیرون امدن بخشی از حقوقمو نداد و دقیقا چند ماه با اومدن کرونا محل کارش تعطیل شد و کلی خسارت دید.

خیلی خدا رو شکر که اونجا نموندم.ولی خب تا الان تاوان همون سه ماه موندن رو دارم پس میدم.جرمم چی بود؟سادگی....

باید زنگ بزنم سازمان قوانین مخابرات حضورا برم یا اصفهان یا تهران.اون سبمکارت رو به لحاظ حقوقی حلش کنم تا بتونم یه سیمکارت دیگه بخرم یا مالکیت سیمکارت دیگه ای رو به خودم اختصاص بدم.

مگه با اون سیمکارت چکار کرده بودیم؟هیچی به بیمارهاش پیامک دادیم که تغییر محل مطب رو اطلاع داده باشیم.تعداد زیاد پیامک برای کلی مخاطب جرم هست...

اول هفته پر مشغله...

امروز صبح رفتم بانک برگشتم دوباره رفتم بانک و برگشتم و کار و درس برای امتحان فردا..خیلی وقت بود این همه مشغله نداشتم.

فردا بخیر بگذره...

روح کشته های مدافع و مخالف اون دنیا حتما صلح خواهند کرد...

پنجشنبه شب ناخودآگاه یاد ارواح همه کشته شده های این اواخر افتادم.حس می کردم اونا توی برزخ وقتی روحشون حقیقت رو فهمید، بین خودشون صلح می کنند و لعنت می فرستند به اونایی که باعث بروز همچین شرایطی شد.یعنی اونور همه شون در صلح و آرامش و دوستی خواهند بود....

دیر وقت چراغهای اتاق رو خاموش کردم و چند خط قرآن با نور موبایلم هدیه به روح همه شون خواندم.

کاش تموم بشه این کشتار، این خونریزی ها....

خدایا بسه دیگه...