نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

غر زدن بسه دیگه

نمی‌دونم چرا براحتی در مورد منفی های خانواده صحبت می کنم یا می نویسم.

آیا دنبال جلب توجه هستم.

آیا دنبال قربانی شمردن خودم هستم..

ایا دنبال واقعا درددل کردن هستم.

دلم میخواد دیگه برام مهم نباشه.

زندگی خودمو به دست بگیرم و عبور کنم ازین موضوع..

میخوام تا نفس می کشم لذت زندگی کردن ببرم.

با کمک دوستان قدیمی...

مورد انتقاد قرار گرفتم.

بهم می گید از خانواده بدگویی نکنم زشته...

چون ممکنه خودم هم مورد قضاوت قرار بگیرم...

باشه نمی نویسم.دیگه نمی نویسم.

ولی بدبخت من که توسط شاخصی قضاوت میشم که خودم هیچگونه دخالتی در انتخابش نداشتم.

بیشتر از قبل به این نتیجه رسیدم که آدم چه بخواد چه نخواد مورد قضاوت قرار می گیره اونم با شاخص خانواده.

البته میدونستم از نگاه‌های منفی و ترس آلود اطرافیان فهمیده بودم ولی خب...دلم الکی خوش بود.

نوشتن در مورد خانواده باعث نارضایتی خدا میشه؟

باز هم چه بدبختم که باید جوابگوی حس منفی نسبت آنچه خودم انتخاب نکردم، به خدا باشم...

اگر نوشتن منفی و سمی در وبلاگ درست نیست یعنی کلا نوشتن منفی خوب نیست.

من برای پیشگیری از ترکیدن می نوشتم....برای دل خودم...برای سبک شدنم....

دیگه در مورد دردهام نمی نویسم.....


موضع من:جنگ نه....خشونت نه...

خدایا سیاست تنفر آوره...

خدایا بسه.

این همه جوون دارن له میشن...

خدایا آرامش و امنیت و دل خوش رو به جهان، به قاره آسیا، به خاورمیانه ، به ایران به افغانستان به یمن و...برگردون...

من جنگ رو نمیخوام.

آبان پر مشغله

اواخر آبان میرم تهران...


خدایا کی تموم میشه؟


نگرانم....

خبر خوش..

حال خوش

.سیری چند؟

مخاطب خاص

ممنونم از قوت قلب دادن تون...

دلم میخواد قرص باشه ولی....

همه تلاشم رو می کنم  تا آسمان بالا سر خودمو آبی کنم.

اینکه آینده من چی میشه فقط خدا می‌دونه..

دلم شور امنیت رو میزنه...

دانشگاهها....خیابونها....مدارس....



گفته های مغز ۱

غیر اینکه می‌دونم باید مهاجرت کنم دلم میخواد شخصیت و جایگاه دانشی داشته باشم...و البته تولید ارزش که به پول برسم.

دفتر رویاهام حتما جلدش آبیه مثل آسمون آبی ...بلند و پاک و آرام

دلم میخواد یه دفتر فقط برای نوشتن رویاهام بردارم.یواشکی رویاپردازی کنم ...به قول داداشم تصور کردن چیزهای خوب و آرزوهامون رایگانه...پس بهش فکر کنم تا شاید جای ناامیدی و تلخی رو بگیره. 

فکر کردن به آینده توام با ترس و غم

در مورد آینده که فکر می کنم کل وجودم جمع میشه...

کاملا تنهام... و خودم باید به همه چی آینده فکر کنم.

می‌دونم که باید مهاجرت کنم...

بعضی خونه ها کانون گرم ندارند..

خونه ای رو می شناسم که خدا بهشون خیلی نعمت داده.مثل نعمت سلامتی، خونه بدون اجاره، دارایی به اندازه...، فرزندان سالم...

ولی اون خونه یه نعمت خیلی بزرگ رو نداره اونم کانون گرم خانواده ست...

اعضای خونه فقط برای غذا خوردن دور هم جمع میشن و تنها خوراکی که مشترک استفاده می کنند همون آب و غذا و میوه معمول هست.بیشتر از اون هر کسی باید برای خودش با پول خودش تهیه کنه.

اعضای خونه هیچ حرف مشترکی باهم ندارن چون هیچ دل خوشی ندارند.یه  خاکستر غم اون خونه رو پوشونده.

دخترای خونه پژمرده ن و پسرا افسرده.

پدر بی خیال و مادر روانی ...

و من فقط به این خانواده میگم حیف اون همه نعمت که خدا بهتون داده ولی هیچ لذتی از داشتن شون نمی برید...

پناه دادن قبل از اینکه دینی باشه انسانیه....

یادمه زمان دانشجوییم به خاطر مشکلات خوابگاه، چندین خانواده بهم کمک کردند و بهم پناه دادند...

که تا عمر دارم دعاشون می کنم.

مامان از اینکه عمو اینجاست ناراحته.

پیرمردی که با خوشنویسی سرش رو گرم کرده تا مشکلات از پا در نیارنش...

.

نباید حرف از بعضیا بنویسم چون قباحت داره...

فقط سکوت می کنم..

بهانه کودک درون..

فکر نمی کردم لوازم التحریرهای رنگارنگ کودک درون آدم رو فعال کنه.

دیشب یه تعداد پاک کن و مداد نوکی و...چشمام برق زد

زندگی سفر هست و دوستان قدیمی همسفرمون....

واقعا دوستای قدیمی همسفرمون هستند.

داشتم قسمت پیامهامو می‌دیدم...از سال ۹۷، از مخاطب خاص پیام دارم...


ماجرای کبوتر و دوقلوهای رئیس و بی عرضگی من و....فوبیای من

ماجرای کبوتری که اومده بود خونه مون، با یه چالش مهم روبرو شد...ترس من از حیوانات..فرقی نمی کنه گربه باشه یا کبوتر..

اون روز که کبوتر تو اتاقم راهشو گم کرده بود و پر پر میزد من به شدت ترسیده بودم و محکم سرمو با دستهام پوشوندم و چشمامو کامل بستم...و فقط مامانو صدا می کردم...

وقتی همه چی تموم شد از خودم از ترسی که داشتم ناراحت شدم...

باید این فوبیا رو حل کنم.

یادش بخیر..رئیسم در بیمارستان قبلی، یه روز یه کبوتر از لبه پنجره گرفت و انداخت تو قفس و میخواست به دوقلوهاش که تو راه اومدن به بیمارستان بودند، نشون بده...

عین یه پدر بهم گفت کبوترو تو دستام نگهدارم ولی من ترسیدم گفت نترس...هر چی جیغ میزدم بدون اینکه عصبی بشه فقط بهم می گفت نترس نگهش دار...تا اینکه لمسش کردم بدنش سفت بود گفتم:دکتر...داره دردش میاد گفت:نه...ولی حس می کردم واقعا دردش میاد...که ناگهان از دستم فرار کرد و رفت .

و رئیسم یه«بی عرضه»غلیظ بهم گفت و من کلی خجالت کشیدم..

دو سه روز بعد دوقلوها تو اتاقمون از یه حادثه وحشتناک نجات پیدا کردند.در شیشه ای  کتابخونه شکست و نزدیک بود روی سر بچه ها بریزه...که خدا رو شکر بچه ها بدون ذره ای آسیب، رفتن خونه..

بعد اون موضوع، یه روز دکتر بهم گفت علت سالم موندن بچه ها، فراری دادن اون کبوتر بی گناه بود و یه جورایی ازم عذرخواهی کرد...