نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

دیدن محل کار سابق بعد از۳سال

دیروز بعد از ۱سال و۴ماه رفتم تهران...و بعد ۳سال رفتم بیمارستان قبلی کارم...

به محض ورودم به بیمارستان   سختی کار اونموقع رو حس کردم...و حس غریبی که در و دیوار بیمارستان بهم القا کرد...

همکاری رو دیدم که ۴سال ندیده بودمش....لاغر، غمگین و عزادار مادر و پرستار پدر سرطانیش....

و اینکه چقدر راحت ناگهان همه چی برمیگرده....انسان سالم به ناگاه ناتوانترین موجود میشه و بعد از مدتی...

کلا خیابانهای اطراف با خاطراتم اینقدر درگیر شده بود که نمی‌تونستم به حال فکر کنم.....

روز دانشجو ....من و خواهرم

روز دانشجو من به تنهایی توی ساعتی که خودم استراحت و سمیه کلاس آنلاین بود رفتم بیرون و براش ژله و یک عروسک نمدی دانشجویی خریدم....

و برای اینکه هم ژله ها هم عروسک کنار هم به چشم بیاد پشقاب سوهان رو از وسط سوراخ کردم تا پایه میله چوبی عروسک رد بشه و خلاصه سوپرایزش کردم...خوشحال شد ولی خب بهش نچسبید...

نمی‌دونم خونه ما، منتظر چی هستند که خیلی خوشحالشون کنه...

چرا پدر به هییییچ عنوان موفقیت دخترهاشو نمی بینه...البته که جواب اینه که از پدر گذشت از ما هم گذشت....

سمیه باید کنار بیاد با این واقعیت تلخ...

وقتی هوای خلاف کار تو باشه...

دو هفته پیش که بارون شدید داشتیم، عصر پنجشنبه با بیمار تماس گرفتم ...شک کرده بود و می‌گفت مطمئنید از بیمارستان اونم از قسمت ریاست تماس گرفتید؟....

طوری اینو گفت که خودمم شک کردم..و بهتر دونستم دیگه تماس نگیرم...

.اونجا بود که فهمیدم کار ما هم تحت تأثیر آب و هوا هست... 

یدونه ست....حلمای من...

چند شب پیش که داداشم و بچه هاش پیش مون بودند برق رفت..

این دختر ۸ماهه ذره ای نترسید.....فقط حوصله ش سر رفته بود و میخواست بغلش کنیم...همین....

کلا این بچه خیلی شیطونه....خیلی هم جدی...خیلی هم عجول...