خوابگاه مون رو فوق العاده دوست دارم..احتمالا این روزها اخرین روزهای موندن در ین خوابگاه باشه.
اخرین روز فصل بهار هم از راه رسید...این سه ماه تقریبا همش به مشغله کاری و درسی گذشت..
میزبانی مهربان که همواره مهمان نوازه یه برنامه ترتیب داد که توی یه سالن خیلی خیلی خیلی بزرگ از همه آدما دعوت کردند که توی مهمونیش شرکت کنند...دروهم به روی همه باز گذاشت.جلوی درورودی تابلو زد ورو.د برای عموم آزاد است...سفره ای که پهن کرد سفره خیلی رنگارنگی بود از همه نوع نعمتی توش پیدا می شد.. یه شب هایی رو شام خاص می داد...خیلی خاص پذیرایی می کرد..و همه خدمه هاش رو به کار می گرفت که تا میتونن ازین سفره پر و پیمون به همه یه چیزی برسونن..
یه شب هایی رو رفت پای دونه دونه دل مهموناش نشست و به حرفهاشون خوب گوش داد...
ازین مهمونی فقط 5 روز باقی مونده...
یک ماه اخیر که بخاطر نوشتن پروپوزال جزو سخت ترین روزهای تحصیلی من بود، گویا بالاترین روحیه رو داشتم به گفته اطرافیان...باوجود تمام کم خوابی ها و استرس های فراوان ....
برای خودم جالبه...
دورهمی بچه های اتاقمون امشب...شاید اخرین فرصت بود برای صحبتهای دوستانه و تشکر ازهم بخاطر درک هم در ین مدت یک سال تحصیلی.......
چقدر حس خوبی داشتیم همه مون...
چقد خوبه که از هم تشکر می کنیم و دقیقا شرح میدیم که به چه دلیل تشکر می کنیم.
دلم برات تنگ میشه ولی باید رهات کنم.
شب قدر شاهد این دلتنگی ها بود..
خدا به همرات واسه همیشه..ناجی
دیشب اولین و اخرین شب قدر زندگی 96 من بود....اینکه قرار ه با این یه شب چه پیش بیاد نمیدونم.اینکه ایا فرصت تجربه شب قدر دیگری رو خواهم داشت یا نه بازم نمیدونم...
بالاخره فشار مضاعف برداشته شد و فعلا یه نفس راحت می کشم...توی این یه ماه استرس شدید با کار فراوان زندگیمو تحت تاثیر قرار داده بود. خوشحالم که فعلا راحت شدم.
نوشتن پرپوزال امروز تموم شد.اگه دوشنبه توی گروه مطرح شد و تایید شد که عالی میشه اگه نه بایدخودمو آماده اخراج شدن کنم...
فرصت شب قدر رو فقط بخاطر همین قضیه از دست دادم....
خدا کمکم کنه...
دو شب قدر گذشت و من جا ماندم...
نمیدونم امسال چرا اینطوری شد...شاید کسی ازم ناراضیه شاید گناهی کردم که هنوز بخشیده نشدم...نمیدونم....
ولی خدا میدونه چقدر تحت فشار به خاطر پایان نامه...
تنها امیدم اینه که رحمت خداوند بی نهایته...بیشتر از خودم به خدا مطمینم....