بالاخره پانسیون منو به خودش کشوند...هر چی تلاش کردم نشد...
اینجا دنیا بسیار متفاوته...متاسفانه.....
خدایا کمکم کن....
امشب اخرین شب خوابگاهمه...
تقریبا نه سال توی این خوابگاه زندگی کردم....
خاطرات زیادی باهاش دارم...
خاطرات تلخ و شیرین..
امشب به تنهایی برای خودم گودبای پارتی گرفتم....
تنهای تنها
امروز رفتم یه مطب روان شناسی و.. طرف فکر کرده من دو تا گوش بالا سرمه....
میگه ماهی یک تومن اون دو روز در هفته تا ده شب....
نهایتش با اضافه کاری میشه یک و سیصد...
واقعا چطور روش شد این پیشنهادو بده...
: تو حتما یه کار خوب پیدا می کنی....چون دور از عدالت هست...حتما برات جبران میشه...
: خدا کنه...نمیدونم....با حال بدی دارم میرم....
چشم خود بستم
که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد:
"دیوانه! من مى بینمش"... !
سربار پدر و مادر بودن حس تلخی داره
اگر دوباره میدیدمش حتما براش ماکارونی درست میکردم.....
حتما باهاش یه دل سیر گریه میکردم....
من قطعا خونه برنمی گردم....
پدر و مادر شما هم بهتون منت میزارند؟تهدید میکنن که نفرینتون میکنن؟دنیا چقدر نا امن شده....خدایا یه کاری کن راحت شم.....مرگ هم بد نیست به شرطی که منو ببخشی...
یه جایی پیدا شده واسه همخونه ابتدای هفته دیگه میرم ببینمش. بیا درست مثل اینکه برای دخترت میخوای جای اسکان ببینی...
بیا با من. تجربه آدم شناسی شما بیشتره.
من هم خانواده م رو میخوام هم پیشرفتمو....
هم خانواده مو میخوام همه رشدمو......
من هم خانواده مو میخوام هم آزادی مو
عقلم در حد خیره نگاه کردن فقط کار می کنه..
دارم اساسی له میشم....
آهای اونایی که ادعای دوست داشتنم رو دارید کجایید بیایید....من کمک میخوام...
این مواقع هیچ کس نیست الا همون بالایی...
کابوسی که این شبها دارم می بینم و استرسی که این شبها دارم می کشم رو از سه سال قبل داشتم...از سه سال قبل به فکر این شبها بودم که چه خواهد شد....
امشب آخرین شبی هست که در خوابگاهم...
من خودم هم نمیدونم چی درسته چی غلطه....
من خودم هم نمیدونم آینده م چه خواهد شد...
خدایا منتظر معجزه تم هنوز...
برای همیشه ازت خداحافظی میکنم ناجی.
دیگه هرگز نرنگرد.
نمیخوام دیگه ....
دیگه هرگز برنگرد...
فراموشت خواهم کرد...تمومش می کنم...
غربت یعنی همینی که دوستات یه سری واقعیات رو بفهمند ولی عوض بشند...ازت فاصله بگیرند....رهات کنند...دوستانی که حداقل سه سال به شدت دوستت بودند.