امروز رفتم بیمارستان.پرسنل جانشین من ازم کمک خواست بهش کمک نکردم.گفتم من دیگه پرسنل اینجا نیستم....
خدایا تو پناه همه باش و پناه مسافرین هواپیمای سقوط کرده...پناه خانواده هاشون باش...پناه همه شون و همه مون و همه باش...
حس می کنم تحمل آدمای پر مشکل رو فعلا ندارم...حالم بد میشه از هم صحبتی باهاشون انگار بیشتر احساس فشار می کنم.
من از دفاع می ترسم.
از سوالات داورام...
ای خدا
این یکی رو هم بخیر بگذرون
شرمو بکنم از درس و تحصیل
یه روزهایی بود که وقتی صبحانه نمی خوردم طوری ضعف می کردم که تا خود شب حالم بد بود.
ولی گویا الان دیگه وقتی صبحانه و حتی ناهار نمی خورم سردرد نمیشم.
نمیدونم من قوی شدم یا اینقدر درگیرم که متوجه حالم نیستم ِ یا قراره بعدا یه دفعه ای بیفتم
به هر حال فعلا که ظاهرم سالمه.
فکر می کنند که تنبلم...
فکر خارج رفتن
خدایا عمیقا پناه می برم به تو...
ببین خدا زور من نمیرسه
بی زحمت اینا رو خودت بلند کن از رو دوشم...
یه کتابی میخوندم که توش نوشته بود انسان وقتی از کسی خوشش میاد یا جذبش میشه یعنی جذب صفاتی از اون شده و این یعنی اون صفات در خودش وجود داره که جذب اون ها در دیگران میشه...
کسی هست متوجه نشده باشه توضیح مو؟
از امروز خوابگاه برای من شبی جداگانه حساب میشه...شبی... تومن. تا اخر اسفند هم باید خوابگاه رو تحویل بدم...
چه باید کرد؟
چیکار باید بکنم؟
چه خواهد شد؟
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد...
تا خدا هست امید هم هست
بعد از پایان نامه نسبت به همه چیز باید تجدید نظر کنم.
باید موضعم رو در مورد خیلی چیزها تغییر بدم و یه فکر پایدار برای خودم داشته باشم....
باید برای خودم تکلیف خیلی چیزها رو روشن کنم.
هر وقت حالم بد میشه و درد می کشم
هر وقت از گربه می ترسم
هر وقت شوکه میشم
نا خودآگاه تو رو صدا می کنم
ولی اشتباه می کنم. تو داری منو ذره ذره آب می کنی بدون اینکه خودت بفهمی....
تو نمی فهمی
میخواستم برای دفاعم دعوتت کنم ولی می دونم اگه اینکارو بکنم یه بهانه ای می دم دستت برای دو سه ماه دیگه که بخوای حسابی حالمو بگیری....
نمیذاری کامل مادر بدونمت...خودت نمیذاری و خودت نمی فهمی...