هیچ کس حال منو نمی فهمه...
هیچ کس نمی فهمه چرا احساس نا امنی دارم
هیچ کس نمی فهمه چرا دارم می ترسم...
هیچ کس نمی فهمه
هیچ کس....
سرم درد میکنه
اشکم دیگه رسید به قسمت پرتگاه رو به پایین مشکم....
اشکم خیلی لب مشکمه
کجایی بیا
امروز موزه صلح...
یه تجربه جدید...
یه غم غریب....
یه غم عجیب...
یه دوست جدید
و .....
در مسیر صلح با خودم ، دارم با خودم می جنگم....دعوا می کنم....
امروز اولین بار یه مصاحبه تخصصی حسابی....
سخت بود ولی شیرین
کلا تخلیه انرژی شدم...
نمیدونم چه خواهد شد...
باز هم فقط خدا....
امروز
درد شدید
هیچ کار مفیدی انجام ندادم
تماس از دوجا برای کار
در نهایت
گیجی و منگی
عمه رفت و مهلت امتحان ما تموم شد...قبول شدم؟
خدایا منو ببخش....اگر من باعث کم شدن رحمت تو شدم.
بارون و برف بفرست خواهشا
خوشبختانه امروز هوا تمیزتر بود ولی متاسفانه بهاری....وسط زمستون....
امشب عمه عروس شد...عاقبت بخیر شه
یک ساله بودم که شما بخشی از بدنتون رو برای اون دنیا فرستادید....شاید شاهد.. شاید حامی شاید....
سه ساله بودم که سردشت قربانی شد....
عجب صبری خدا داره...
امروز رفتم موزه صلح برای دومین بار ولی بسیار متفاوت از دفعه پیش...
دیدن عکس ها و شنیدن قصه ها از زبان راوی موزه مردی که چرخهای ویلچر پاهای او بود...
حال بد، گریه و در آخر آرام گرفتن خشم این سه هفته.....
با خودم گفتم من فقط حق کار ازم گرفته شد و اونها حق زندگی....حق خانواده داشتن
خدایا دیشب بهت غر زدم در حالیکه اینقدر ضعیفم که یک روز نبود آب گرم در خوابگاه رو نتونستم تحمل کنم....
میخوام برم مشهد یواشکی....خیلی یواشکی...
نکنید کنترل نکنید...
نذارید بزنم به سیم آخر.
بفهمید که من مستقل شدم...
کنترل نکنید....
شبها دیر خوابم میبره .....خوابم کم شده اصلا
خدایا کمکم کن...