وقتی دلتون به کاری نیست واسه چی میگید بیام؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز خوب نبود....اگرچه هوا بارونی بود و من مدتها بود که زیر بارون راه نرفته بودم.
خوب نبود چون کار پیشنهادی معلوم نیست بشه یا نه....
خدایا شکرت بابت همه خیرهایی که در هر لحظه داری به من می رسونی و من نمیفهمم...
من طبیعت آرام دلم میخواد....
امروز یه خرید حسابی لباس فقط با نیت تغییر بخشی از زندگی و حمایت درونی خودم....
دیگه دوست ندارم به محل کارم برگردم...هرگز...
فقط برای گلدونهام بسیار دلتنگ خواهم شد.....بسیار....
دلم برای مریض های بیمارستان تنگ میشه.
همون هایی که آخر حرفشون دعای خیر برای من بود....
دلم برای اون لحظات تنگ میشه..
خداحافظی پرشور با کسانی که فقط سلامی بهم می دادیم...کسانی که هیچ فکر نمی کردم که براشون بود و نبود من فرقی داشته باشه . کسانی که همیشه فقط با لبخند سری جهت سلام بهم تکان می دادیم...
خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنی به فراموشی سپرده خواهی شد.
خیلی زود از زاویه توجه همکارانت دور خواهی شد...
رئیس سابقم قبل از جلسه با من، 20 دقیقه در مورد من با همکارانش صحبت کرده بود و تعریف های مثبت...
هیچ فکرش رو هم نمی کردم که رئیسم با اون دید گسترده ای که داره ، نسبت به من تا این حد نگاهش مثبت باشه....
من عمرا خودم نمیتونم بیست دقیقه در مورد خودم حرف بزنم اونم مثبت...
موزه صلح ، مکانی کاملا جدا از جامعه....
برای ورود به موزه صلح باید نگاهت کاملا انسانی و به دور از نژاد پرستی باشه...
امروز یکی از بهترین روزهای اخیر زندگیم بود.
نگران بودن با سو ظن داشتن خیلی فرق می کنه....
پنج سال صبحانه و ناهار رو محل کار بودم...فردا اولین روزی هست که تنها باید توی خوابگاه خودم غذا درست کنم.
شاید نباید زیاد خونه می موندم...
اوضاع خونه هیچ تغییر مثبتی نداشته...
سه چهار روز خونه موندم و باعث ایجاد انتظار برای برگشتن به خونه شدم...
برگشتن به خونه اخرین راهه...
به شدت خشمگینم و به شدت غمگینم...