نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

در تعارف گیر افتادن مکافاتیست

وقتی دلتون به کاری نیست واسه چی میگید بیام؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حس خوبی نیست بلاتکلیف بودن...

امروز خوب نبود....اگرچه هوا بارونی بود و من مدتها بود که زیر بارون راه نرفته بودم.

خوب نبود چون کار پیشنهادی معلوم نیست بشه یا نه....

خدایا دستت درد نکنه

خدایا شکرت بابت همه خیرهایی که در هر لحظه داری به من می رسونی و من نمیفهمم...

دلم طبیعت می خواد...سکوت طبیعت...

من طبیعت آرام دلم میخواد....

خرید لباس به هدف حمایت از خود...

امروز یه خرید حسابی لباس فقط با نیت تغییر بخشی از زندگی و حمایت درونی خودم....

دلم تنگ نمیشه ...احتمالا...جز برای گلدونهام

دیگه دوست ندارم به محل کارم برگردم...هرگز...


فقط برای گلدونهام بسیار دلتنگ خواهم شد.....بسیار....

دلم تنگ میشه برای مریض های بیمارستان....

دلم برای مریض های بیمارستان تنگ میشه.

همون هایی که آخر حرفشون دعای خیر برای من بود....

دلم برای اون لحظات تنگ میشه..

خداحافظی پر انرژی با همکاران خیلی دور....

خداحافظی پرشور با کسانی که فقط سلامی بهم می دادیم...کسانی که هیچ فکر نمی کردم که براشون بود و نبود من فرقی داشته باشه . کسانی که همیشه فقط با لبخند سری جهت سلام بهم تکان می دادیم...

امروز ،محل کار،حس بد اضافه بودن...

خیلی زودتر از اونچه که فکر بکنی به فراموشی سپرده خواهی شد.

خیلی زود از زاویه توجه همکارانت دور خواهی شد...

کمبود ویتامین سفر پیدا کردم....

خدایا هر چی که تو صلاح بدونی

من به شدت سفر می خوام...

بیست دقیقه جلسه پرزنت پشت درهای بسته

رئیس سابقم قبل از جلسه با من، 20 دقیقه در مورد من با همکارانش صحبت کرده بود و تعریف های مثبت...

هیچ فکرش رو هم نمی کردم که رئیسم با اون دید گسترده ای که داره ، نسبت به من تا این حد نگاهش مثبت باشه....

من عمرا خودم نمیتونم بیست دقیقه در مورد خودم حرف بزنم اونم مثبت...

موزه صلح

موزه صلح ، مکانی کاملا جدا از جامعه....

برای ورود به موزه صلح باید نگاهت کاملا انسانی و به دور از نژاد پرستی باشه...

امروز یکی از بهترین روزهای اخیر زندگیم بود.


بیا...

بیا منو ببر....بیا دنبالم مثل سال گذشته مثل روزهای گذشته

بیا.....

سفر لازمم

دلم مسافرت میخواد....

مسافرت با صفا به شمال ...

دوست داشتن بد مزه

نگران بودن با سو ظن داشتن خیلی فرق می کنه....

بعد ازین باید ناهار خودم درست کنم

پنج سال صبحانه و ناهار رو محل کار بودم...فردا اولین روزی هست که تنها باید توی خوابگاه خودم غذا درست کنم.


نباید خونه می موندم...

شاید نباید زیاد خونه می موندم...

اوضاع خونه هیچ تغییر مثبتی نداشته...

سه چهار روز خونه موندم و باعث ایجاد انتظار برای برگشتن به خونه شدم...

برگشتن به خونه اخرین راهه...

حال امروز من ...روز تولدم....

به شدت خشمگینم  و به شدت غمگینم...

مادر کمی درک کن

نه خونه امنیت روانی نه اینجا...

مادر من هووی تو نیستم...دخترتم...

نکن اینجوری

نکن

منتظرم...

بیا ببینمت....

بیا منو ببر....