وای تا زمانی که کوچولو بود به اندازه کافی لپ های خوشگلش رو کشیدی؟
من اگه اون موقع بودم لپ هاش رو گاز می گرفتم.
چه سفید برفی ییی بوده...
واااااااااااااااااای چه ناز بوده.
به هیچ کدومتون نرفته .
اون موهای طلاییش که دیگه هیچی...
برای خودش فرشته ای بوده....
گاز گازی بوده
برو برای همیشه و دیگه برنگرد.
من که میدونم هزاران نفر در قلب تو رفت و امد می کنند و خیلی ها هم اینو میدونن
پس تقصیر من ننداز آنچه که الان باهاش رو برویی
برو و دیگه هیچ وقت برنگرد و کمی احترام بگذار به این احساس له شده
کجایی که دلداریم بدی که بگی صبر داشته باش
کجایی که بگی من دوستت دارم
کجایی.....
کجایی که ادعا می کردی دوستم داری
کجایی...
دلم مچاله شده
هرچه تلاش میکنم
یادم نمیآید که کی
فراموشت کردم.
اماتویادت بماندکه
پیر شدم تا فراموشت کنم!
آنقدر پیر که نمیدانم
تورا فراموش کردم
یاخودم را!!!!
برگرفته از سایت کلوب
می خوام برم سمنان
امروز چقدر به یه هم صحبت یه گوش شنوا و یه دل همراه نیاز داشتم ولی هیچ کس نبود....
دفعه بعدی که بخوای زنگ بزنی می دونم چه طوری جوابتو بدم. تا الان به احترام خاله بودنت هیچی بهت نگفتم
این زنی که اینقدر ازش شکایت می کنی و نفرینش می کنی اول خواهر شماهاست بعدش میشه مادر من...
اصلا متوجه می شید یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتی با هم اتاقی های جدید ارتباط خوبی برقرار کنی بازخورد خوبی ازشون دریافت کنی ، خودت حس خوبی می گیری...
باید انرژی مثبت داد تا انرژی مثبت دریافت کرد...
دیشب جزو شبهای خوب شبهای زندگیم بود..
همکلاسی عزیزمون به خاطر ایست قلبی مرحوم شد....
پسری که سنی نداشت و خیلی بیشتر از سنش مشکلات زندگیش بزرگ بودند...
و همون مشکلات اخر دقش دادند.
احتمالا نفر بعدی من باشم...گاهی حس می کنم دیگه حسی نداره وجودم زیر این فشارها...
حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو ندارم.
من میگم مامان مریضه هر جوری که رفتار می کنه چه با خودم چه با بقیه میگم مریضه....
ولی غیر از ما که بچه هاشیم هیچ کس دیگه ای قبول نمی کنه که مادرم مریضه.
ایها الناس مامان من مریضه مریض...اینقدر نفرینش نکنید...مادرمه....ما د ر م م م م
اینی که در موردش اینطوری دارید شکایت می کنید به من مادرمه.....نکنید شکایت...در عوض دعاش کنید....دعای خیر...
خاله زنگ زده هر چی که از دهنش در اومده در مورد مامان میگه...که براش آرزوی مرگ می کنه....
من براش آرزوی خوب شدن می کنم. ولی بقیه و داییهام براش آرزوی مرگ می کنن....جلوی من که دخترشم....
کاش می فهمیدند چه حس وحشتناک تلخی هست که از مادرت شکایت کنن...شکایت از کسی که تو ازش بدنیا اومدی...که مادرت هست...
خدایا تو می بینی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایا صبرم بده
امان از سو تفاهم های کش دار....
میگفت :۱.دلم نمیخواد مثل مامانها باشی....دوست جای خودشو داره...۲.از پر انرژی بودنت خوشم اومد...شاد و پر انرژی...
۳.مواظب جسم و روحت باش چون الان یه نفر هست که منتظره باهات حرف بزنه
وقتی پنجره اتاقت شکسته باشه و اینقد گرد و خاک بیاد داخل که حس کثیف بودن داشته باشی....یاد آدمای بی پناه میافتی
هر کسی اینو میخونه خواهش واسه همکلاسیم نماز شب اول قبر بخونه...خدا خیرش بده
علت اصلی وجودت برای من همین بود...مانع رفتنم بشی...با وجودت با دعواهات....من خواستم تموم بشه قصه سیاهی ها ولی گویا خدا نخواست...قرار بود تو اخرین ....این قصه سیاه باشی ولی نشد....