نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

مدیون دعای پدر هستم...

امروز روز پدر بود...

میخواستم روزه بگیرم ولی نشد.

بابا خیلی حمایت بلد نیست....خیلی چیزها بلد نیست و تقریبا هیچ امیدی به حمایتش ندارم چون نه قدرتش رو داره نه آگاهیش رو نه توانش رو و نه دیدگاهش رو...بیشتر پسر دوسته.

ولی با همه اینها، یه چیزی رو خیلی خوب بلده اونم دعا خوندنه...

یعنی به عنوان یک پدر، خیلی خوب در حق خانواده و بچه هاش دعا می کنه...توی قنوت هاش میشنوم...

تقریبا به این موضوع مطمئنم که دعای ایشون مراقبم بوده.

یادمه چند سال پیش که میخواستم نیمه سحر از قم برگردم تهران، به طرز عجیبی کیف پولم جا موند خونه و تاکسی که میخواستم سوار شم یادم افتاد که کیف پولم جا مونده.برادرم منو به ایستگاه رسونده بود و رفته بود.

بدون اینکه به تبعات تصمیمم فکر کنم، راه افتادم سمت خونه اونم پیاده...اینکه چند تا ماشین برام بوق زدند و میخواستن سوارم کنن بماند...نزدیک یه زیرگذر خیلی کوچیک که رسیدم متوجه وجود یه نفر پشت سرم شدم،شاید یک قدم ازم فاصله داشت صورتشو با سیاه پوشونده بود...تا دیدمش فقط جیغ زدم و با تمام قدرتم دویدم..فقط به ذهنم رسید برم مسجد کنار خیابون...اینکه چند نفر توی مسجد بهم نگاههای منفی کردند و تقاصامو برای تماس گرفتن با خانواده م رد کردند،بماند...بالاخره سرایدار مسجد همراه یه نفر دیگه حرفمو باور کردند و منو رسوندند خونه....

وقتی به این داستان فکر می کنم تقریبا مطمئن میشم که فقط دعای پدرم، منو از اون خطر نجات داد....

پس با همه خلائ هام،مطمئنم اگه دعای پدر نبود،اتفاقات تلخی تا حالا برام افتاده بود...

امروز براش هدیه ای که گرفتم با تمام وجودم بود...بدون ذره ای غم ...

دوستش دارم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد