نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

نقطه ... ته خط

حضور هیچ کس در زندگی اتفاقی نیست... حکمتی دارد...

برف زمستانی بعد از چندین سال

بالاخره برف به ما هم رسید..

آخش

خدایا شکرت کمی بهتر شدم..

یه سوال

عنبر نسارا از کجا تهیه کنم؟

باید واسه خودم یه خرده روحیه درست کنم...

یه هفته ست که از تولدم میگذره و یه هفته ست که حالم بده...

لعنت بر سینوزیت این بیماری لعنتی با تمام دردهایی که داره...که وقتی سرماخوردگی قاطی میشه زندگی رو سیاه میکنه...

واسه اینکه به خودم روحیه بدم رفتم سر وقت لاک های خواهرم و چند تا انگشتامو لاک زدم ...به فرشته بهشت نشون دادم گفت :خاک بر سرت ، پیر شدی این کارا چیه....و من فقط نگاهش کردم و تاسف خوردم به حال خودم...

و من باور کردم که اگر بهشت جای این فرشته باشه من اونجا نخواهم رفت...


اگر....

اگر ...

اگر کمی تحمل دیدن و  شنیدن حرفهای مخالفمون رو داشتیم 

اگر کمی اجازه ابراز وجود مخالفمون رو می دادیم دنیامون الان این نبود...

اگر دینداران مون کمی مهربانی و انعطاف داشتند اینقدر دین گریزی نداشتیم...

دنیا به کمی مهربانی نیاز داشت تا طعم صلح رو بچشه...

همه انسانها با هر اعتقاد و باوری که هستند، اول از همه انسانند....

حقوق دارند....حرمت دارند...

اینا رو نوشتم برای دل خودم...به هیچکسی هم بحث ندارم.






صفحه شخصی ...

این وبلاگ عین چاردیواری اختیاریه.

اینکه چی می نویسم به خودم مربوطه.


این شبها

دو روزی هست که سینسوهام درگیر شدند.

به داشته های قبلی سردرد شدید و حالت تهوع هم اضافه شده...دیشب دوباره رفتم دکتر...

بغض‌ و غم سنگینی داره عذابم میده.

چقدر دیگه...بسه دیگه...


باز هم اعدام..

لعنت الله علی القوم الظالمین چه در ایران چه در افغانستان چه در هر جایی و در هر لباسی و هر ظاهری....

و خون مظلوم طغیان خواهد کرد....




سرماخوردگی مخلوط شده با آنفولانزا و آلودگی هوا و احتمالا سویه جدید کرونا...

با امروز سه روزه که درگیر بیماری ام...علائم جدیدی داره صورتم ورم کرده و چشمهام عفونی شده،شبها از گلودرد بیدار میشم و نمیتونم بخوابم...به شدت منگم...هنوز سرفه ندارم..اینا به کنار مامان و خواهرم هم درگیر شدند با علائم شدیدتر...تازه من خوبشونم که باید به امور خونه هم برسم که نمیرسم..

.درد لعنتی....هم که به کنار...کلا این موضوع جریان موثر زندگیمه...


دیروز تولدم بود و من به درگیر مشغله فکری و پیدا کردن سوالات مربوط به هویت درونی...و از طرفی درگیر  سرماخوردگی مامان و خودم  که کلی آمپول بهم دادند...

و امشب خواهرم با چند شاخه نرگس و یه پک گیره های  کوچولو مو برگشت خونه..

انشاله بهترین هدیه مو بتونم پیدا کنم بدم به خودم...

مواجه با ترس گذشتن عمر

امروز تولدمه...

پا به سن ۳۸ سالگی گذاشتم...

همیشه میترسیدم بهش فکر کنم به اینکه هیچ کار خاصی انجام ندادم.و حالا که با همه وجودم بهش فکر می کنم گریه م می گیره.۳۸ سال از زندگیم گذشت در حالیکه بیشترش حس غم تجربه کردم و استرس و اضطراب...که همه ش تلاش کردم شرایطم بدتر نشه...

ولی هنوز هیچکاری برای خواسته های قلبی خودم نکردم...

مقایسه نمی کنم که اگه بکنم صفحه م سیاه میشه...

چقدر عرض زندگیم کوتاه بوده...

نمیدونم باقی ۳۸ ساله ها هم مثل من غم دارند؟

چقدر کار عقب مونده دارم...یکیش خودباوری ظاهریه....

امشب بعد از مدتها رفتم عروسی...

از درون بهم ریختم و برگشتم البته که به خوبی حفظ ظاهر کردم...

اول اینکه جمع، جمع کسانی بود که آمار اخلاق مامانو داشتند...بعضی  بی محلی می کردندو بعضی با تحقیر نگاهم می کردند.البته مامان نیومده بود..

دوم اینکه نمیدونم با مشکل موهام چه کنم.

سوم اینکه اصلا روم نمیشه و اعتماد به نفس پوشیدن لباس زیبا ندارم...ترجیحم به پوشیدن لباس ساده ست....احتمالا از ظاهرم راضی نیستم که این وضع رو دارم...

چهارم اینکه قبلا هم حس کرده بودم و امشب هم حس کردم که خواهرم در جمع عروسی از من فاصله می گیره و تنهام میزاره....گاهی حس حسودی ازش می گیرم ...در حالیکه  خواهرم برعکس من هم زیباست هم زیباییش رو بلده نمایان کنه هم به شدت به ظاهرش میرسه....

درین تلاطم درونی ایجاد شده قراره به حساب همه اینا برسم ولی آیا وقت اینقدر دارم؟

اگه به انگیزه این تلاطم خودمو نجات دادم که خیلی عالی اگه نه غرق خواهم شد....



یلدای ۱۴۰۱

یلدا کار خاصی نکردم فقط سعی کردم جو متفاوت ایجاد کنم.عصر با خواهر رفتیم کمی پفک و...خریدیم و برگشتیم خونه و چای دم کردم و یک ساعتی کنار هم چای و...خوردیم..حس مثبتش به خودم منتقل شد باقیش مهم نیست(که دیگران اصلا خوشحال شدن یا نه)

رفت و آمد مردم در خیابون ها و خرید و ..و شلوغی مغازه ها حس خوبی بهم داد...

و ناگهان غصه داغ اون همه جوان و خانواده هاشون...


خاطره تولد خواهرم به خودم چسبید...آفرین به خودم

امروز تولد‌ خواهرم بود...

در بین مشغله کاری و فکری و...مونده بودم برای تولدش چی بخرم و چکار کنم...

طفلی سال گذشته خودش برنامه تولدش رو چیده بود و داداشها رو دعوت کرده بود ولی امسال با توجه به جو و شرایط خونه،امکان همچین کاری نبود و هیچکس هم توجهی به این موضوع نداشت.

در نتیجه خودم باید دست به کار میشدم و کاری می کردم که حس خوبی براش ایجاد کنم طوری که تا چند وقت براش بمونه...

با خودم فکر کردم یه ایده جدید داشته باشم.به جای یک هدیه گرون چند تا هدیه ارزون بخرم و هر کدوم رو جدا کادو کنم و در قسمتهای مختلف خونه بزارم تا طول مدت این هیجان طولانی تر بشه...

از دیشب چیزهایی که فکر می کنم نیاز داشت لیست کردم و امروز عصر بعد کلاسم سریع رفتم خرید.

از کیک کاکائویی و آدامس تا یک صابون صورت...چند تا چیز ساده و ارزون خریدم و کادو کردم.

اولین کادو رو توی راه پله سمت اتاقش گذاشتم که با خوشحالی بازش کرد و فکر کرد فقط همونه....ولی بعد که دومی رو پیدا کرد تازه فهمید چه خبره و کللللللی ذوق کرد...من به هدفم رسیدم که تونستم یه شب خیلی قشنگ و ساده براش بسازم با کادوهای کوچولو و موردنیازش....

این فضای قشنگ فقط بین و خواهرم شکل گرفت بدون اینکه دیگر اعضای خانواده بهره ای از اون همه انرژی مثبت و ذوق برده باشند...

بله من فقط میتونم آسمون بالاسرم رو آبی کنم....

کاش قانون خونریزی و کشتار ممنوع وجود داشت...

خدایا....

بس نیست؟

این‌همه خونریزی...

این همه بوی خون....

خدایا لطفا خواهشا بسه دیگه...

کاش این روزها نبود...

جوان ....خونریزی...کشتار....لعنت بر ظالمان از ابتدای خلقت تا الان در تمام کره زمین....

خاطره ناگهانی...

این روزها که بحث حجاب و...داغ هست یاد یه دوستی افتادم...

اون سالها که در بیمارستان ...کار می کردم یه خانومی بود که آرایشی غلیظ داشت و با کفش های پاشنه بلندش جلب توجه می کرد...همیشه بخشی از موهاش پیدا بود...

این خانوم همیشه نماز جماعت مسجد بیمارستان میرفت...

و همیشه فرادا میخوند و همیشه یه کاغذ سفید زیر مهرش قرار میداد...همیشه بعد از نمازش مدتی دستش رو به بالا در حال دعا کردن بود و چشمهاشو می بست....با تمرکز کامل دعا می کرد....

یه روز که نمازخونه خلوت بود از کنارش که رد شدم یه مهر کربلا جای مهرش گذاشتم...و رد شدم...

چند وقت بعد وقتی منو دید بهم سلام کرد و....بعدشم یه جانماز قشنگ با مهر و یه تسبیح کوچک خاکی بهم داد....گفت که رفته بوده کربلا و تسبیح رو شخصا به ضریح امام حسین متبرک کرده....

و من ماندم و یک دنیا تعجب....که چطور همچین شخصی با همچین ظاهری این چنین معتقد به دین هست....

اگر دوستان تندروی داغ اون خانوم رو ببینند قطعا برچسب های بی حجاب و بد حجاب و...بهش میزنند...

و ما قضاوت کننده هایی ماهر هستیم....

خدایا....به اون خانوم خیر برسون...

به زمینت هم امنیت رو برگردون....به آسمانت بارون زیاد عطا کن...

خدایا غم رو از دلمون بردار...

من دارم کم میارم با غم مادر

سفر یکروزه

امروز اومدم تهران.بعد از مدتها.اونم فقط برای کار اداری کوفتی و سریع برگشتم...

چند تا نکته نظرمو جلب کرد:

اول اینکه تهران مردمش خیلی فعالند.امروز ۸ صبح که زدم بیرون خیلی از مغازه های شهر، باز نشده بود در حالیکه مردم تهران از ۵ صبح در خیابان ها با عجله در حال رفتن هستند.

دوم اینکه همممه نوع آدم با پوشش و شخصیت کاملا متفاوت در کنار هم دارن زندگی اجتماعی می کنن...مخصوصا در مترو...من به شخصه در تهران خیلی راحتتر هستم..شهر خودم جو خیلی متفاوتی داره..اگر عده ای نخوان اذیت کنند، مردم با تفاوت پوشش و حجاب همدیگه واقعا مشکلی ندارند.

سوم اینکه قیمتهای بازار ۱۵ خرداد به مراتب از قیمتهای شهر ما خیلی بهتره...هم تنوع جنس هم قیمت پایین تر.

در کل من از تهران خوشم میاد جدا از بحث هوای آلوده ش و شلوغیش

اولین چالشم...

خود مدیریتی...

Self management

مراقبت از خود

توجه به خود

کنترل خود

تربیت خود

آموزش خود

پرورش خود

اگه به اینا برسم دیگه بحران ها نمی تونن عمرمو تلف کنند....








هفته م سنگین بود

هفته ای گذشت هفته سنگینی بود...هم به خاطر حجم کار، هم به خاطر ضعف های جسمی...


جمعه تلخ بعد از هفته ای سخت آمد و گذشت

امروز یکی از  جمعه های بد زندگی گذشت...و ...

و چقدر روزهای زیادی مثل امروز به تلخی گذشت...

و من هنوز یاد نگرفتم که درین شرایط از خودم مراقبت کنم...

این اولین و بزرگترین و مهمترین قدم تغییر زندگیم هست...

((در بحران ها، خودت رو کنار بکش و آرام باش..))

و چقدر ثانیه ها و ساعات و روزهای زیادی که بخاطر عادتهای تلخ برخی عزیزان حیف شد....