-
و خدایی که درین نزدیکی ست...
جمعه 30 دی 1401 21:35
از لابلای خاطرات دانشجوییم، الان یادم افتاد که وقتی بخاطر مشکلات روحی، دچار مشکل تحصیلی شده بودم، وقتی حل شد...همممممه دوستام به اندازه خودم خوشحال شده بودند و بعضی هاشون از شوق اشک میریختند و می گفتند:خدا به واسطه تو و مشکلاتت و حل شدن اون مشکلات بهمون یادآوری کرد که معجزه هست و خدا قطعا هوامونو داره.... و من غافل از...
-
فقط برای آرامش خودم...
جمعه 30 دی 1401 13:25
امروز عروسی دعوت بودیم...میزبان و اکثر مهمونا کسایی بودند که مامانم با همه شون دعوا کرده بود.... ولی مامانم با کمال میل آماده شد و رفت ... ولی من و خواهرم نرفتیم...چون میدونیم اونجا دوباره مامان با یه نفر دچار چالش میشه.... به اضطراب و شرمندگیش اصلا نمی ارزه.... دلم برای خودم میسوزه ولی خوشحالم برای حفظ آرامش خودم...
-
خدایا از اونور... زیاد برام جور کن..
چهارشنبه 28 دی 1401 20:33
گاهی.... گاهی خسته میشم از یکنواختی کارم... از گوش دادن به غر و نق بیمار و همراهش... البته خسته میشم از تحقیر خانواده.... از نگاه صرفا اقتصادی عزیزانم به کارم.... ازینکه ذره ای برام ارزش قائل نیستند... ولی... ولی وقتی یه بیمار در انتهای تماس، بهم میگه تماسم چقدر خوشحالش کرد و لحن کلامم چقدر بهش آرامش داد و چقدر حالشو...
-
خطاب به ..
چهارشنبه 28 دی 1401 00:01
درسته نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم...
-
واقعا تا کجا حماقت آدمها ادامه داره؟؟؟؟
دوشنبه 26 دی 1401 22:14
بعضی افراد واقعا لیاقت محبت ندارند. زن داداش بزرگه پنجشنبه شب اومدند خونه مون تا تولد دخترش رو خونه ما بگیرند... ما همه مون با کادو و شیرینی و شام ازشون پذیرایی کردیم... و دقیقا دیشب طی دعوایی با برادرم حرفهایی زد که فهمیدم تا انتهای دنیا این آدم عوض نمیشه و حتی با محبت ذره ای بهتر نمیشه.
-
خانواده از هم پاشیده عاطفی
شنبه 24 دی 1401 00:53
به خوبی حس می کنم جایگاهم در بین پدر و مادر که هیچ در بین برادر و خواهر ، جایگاهی مادی ست... دیگه نمیتونم دیگه دلم نمیخواد حتی یک ریال برای خونه و خانواده و خرج کنم...حتی به عنوان قرض... متاسفم ولی باهام کاری کردند که به اینجا رسیدم....
-
هممممه چی نسبی ست...حتی مقام مادر و....
شنبه 24 دی 1401 00:48
به نام خدا... نقطه سر خط. امروز یه پیام تبریک برام رسید که توش اشاره شده بود به این موضوع که:بعضی ها عجیب بوی خداوند میدهند مثل مادر... وا....چه حرفیه؟ کی گفته همه مادرا، فرشته ن؟کاملا اشتباهه....
-
فقط پناه بر خدا
چهارشنبه 21 دی 1401 00:00
خدایا با اینکه شرایط الان طوری شده که شک و تردیدها به اوج داره میرسه ولی یک موضوع قطعیت داره اینکه: تو خدای من نعمتهایی به من دادی که چه بسا خودم از وجودشون بی خبر بودم و حتی هرگز بهشون آگاه نشدم... خدایا تو را سپاس بابت همه نعمتهات، مخصوصا اونایی که من هرگز نفهمیدمشون... مثل امنیت، ....خدایا بهمون برگردونش...
-
امروز با برف قشنگ شد
سهشنبه 20 دی 1401 23:22
امروز غروب قشنگ سرد زمستانی رو بعد از چندین سال حس کردم.هوای نمناک و سرد زمستون... این هوا منو یاد دوران کودکی انداخت..روزهای سرد زمستون و هوا خاکستری و نمناک بود...
-
خدا رو شکر، آفرین به خودم
سهشنبه 20 دی 1401 23:19
امروز امتحان ترم زبان داشتم... تقریبا دو روزی هست که صبح زود با سرفه های شدید بیدار میشم و علیرغم سردرد و چشم درد ناشی از کمخوابی، نمیتونم بخوابم.نمیدونم چرا... این چند روز کتابمو فقط با چشم روخوانی می کردم و حال حتی لب خوانی هم نداشتم... با این حال خوشبختانه امروز، خوب بود....
-
برف زمستانی بعد از چندین سال
سهشنبه 20 دی 1401 12:07
بالاخره برف به ما هم رسید..
-
آخش
دوشنبه 19 دی 1401 17:26
خدایا شکرت کمی بهتر شدم..
-
یه سوال
یکشنبه 18 دی 1401 19:00
عنبر نسارا از کجا تهیه کنم؟
-
باید واسه خودم یه خرده روحیه درست کنم...
یکشنبه 18 دی 1401 16:40
یه هفته ست که از تولدم میگذره و یه هفته ست که حالم بده... لعنت بر سینوزیت این بیماری لعنتی با تمام دردهایی که داره...که وقتی سرماخوردگی قاطی میشه زندگی رو سیاه میکنه... واسه اینکه به خودم روحیه بدم رفتم سر وقت لاک های خواهرم و چند تا انگشتامو لاک زدم ...به فرشته بهشت نشون دادم گفت :خاک بر سرت ، پیر شدی این کارا...
-
اگر....
یکشنبه 18 دی 1401 16:25
اگر ... اگر کمی تحمل دیدن و شنیدن حرفهای مخالفمون رو داشتیم اگر کمی اجازه ابراز وجود مخالفمون رو می دادیم دنیامون الان این نبود... اگر دینداران مون کمی مهربانی و انعطاف داشتند اینقدر دین گریزی نداشتیم... دنیا به کمی مهربانی نیاز داشت تا طعم صلح رو بچشه... همه انسانها با هر اعتقاد و باوری که هستند، اول از همه...
-
صفحه شخصی ...
یکشنبه 18 دی 1401 10:14
این وبلاگ عین چاردیواری اختیاریه. اینکه چی می نویسم به خودم مربوطه.
-
این شبها
یکشنبه 18 دی 1401 01:29
دو روزی هست که سینسوهام درگیر شدند. به داشته های قبلی سردرد شدید و حالت تهوع هم اضافه شده...دیشب دوباره رفتم دکتر... بغض و غم سنگینی داره عذابم میده. چقدر دیگه...بسه دیگه...
-
باز هم اعدام..
شنبه 17 دی 1401 13:41
لعنت الله علی القوم الظالمین چه در ایران چه در افغانستان چه در هر جایی و در هر لباسی و هر ظاهری.... و خون مظلوم طغیان خواهد کرد....
-
سرماخوردگی مخلوط شده با آنفولانزا و آلودگی هوا و احتمالا سویه جدید کرونا...
پنجشنبه 15 دی 1401 00:35
با امروز سه روزه که درگیر بیماری ام...علائم جدیدی داره صورتم ورم کرده و چشمهام عفونی شده،شبها از گلودرد بیدار میشم و نمیتونم بخوابم...به شدت منگم...هنوز سرفه ندارم..اینا به کنار مامان و خواهرم هم درگیر شدند با علائم شدیدتر...تازه من خوبشونم که باید به امور خونه هم برسم که نمیرسم.. .درد لعنتی....هم که به کنار...کلا این...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 دی 1401 01:07
دیروز تولدم بود و من به درگیر مشغله فکری و پیدا کردن سوالات مربوط به هویت درونی...و از طرفی درگیر سرماخوردگی مامان و خودم که کلی آمپول بهم دادند... و امشب خواهرم با چند شاخه نرگس و یه پک گیره های کوچولو مو برگشت خونه.. انشاله بهترین هدیه مو بتونم پیدا کنم بدم به خودم...
-
مواجه با ترس گذشتن عمر
یکشنبه 11 دی 1401 11:47
امروز تولدمه... پا به سن ۳۸ سالگی گذاشتم... همیشه میترسیدم بهش فکر کنم به اینکه هیچ کار خاصی انجام ندادم.و حالا که با همه وجودم بهش فکر می کنم گریه م می گیره.۳۸ سال از زندگیم گذشت در حالیکه بیشترش حس غم تجربه کردم و استرس و اضطراب...که همه ش تلاش کردم شرایطم بدتر نشه... ولی هنوز هیچکاری برای خواسته های قلبی خودم...
-
چقدر کار عقب مونده دارم...یکیش خودباوری ظاهریه....
شنبه 10 دی 1401 01:35
امشب بعد از مدتها رفتم عروسی... از درون بهم ریختم و برگشتم البته که به خوبی حفظ ظاهر کردم... اول اینکه جمع، جمع کسانی بود که آمار اخلاق مامانو داشتند...بعضی بی محلی می کردندو بعضی با تحقیر نگاهم می کردند.البته مامان نیومده بود.. دوم اینکه نمیدونم با مشکل موهام چه کنم. سوم اینکه اصلا روم نمیشه و اعتماد به نفس پوشیدن...
-
یلدای ۱۴۰۱
جمعه 2 دی 1401 00:58
یلدا کار خاصی نکردم فقط سعی کردم جو متفاوت ایجاد کنم.عصر با خواهر رفتیم کمی پفک و...خریدیم و برگشتیم خونه و چای دم کردم و یک ساعتی کنار هم چای و...خوردیم..حس مثبتش به خودم منتقل شد باقیش مهم نیست(که دیگران اصلا خوشحال شدن یا نه) رفت و آمد مردم در خیابون ها و خرید و ..و شلوغی مغازه ها حس خوبی بهم داد... و ناگهان غصه...
-
خاطره تولد خواهرم به خودم چسبید...آفرین به خودم
جمعه 2 دی 1401 00:54
امروز تولد خواهرم بود... در بین مشغله کاری و فکری و...مونده بودم برای تولدش چی بخرم و چکار کنم... طفلی سال گذشته خودش برنامه تولدش رو چیده بود و داداشها رو دعوت کرده بود ولی امسال با توجه به جو و شرایط خونه،امکان همچین کاری نبود و هیچکس هم توجهی به این موضوع نداشت. در نتیجه خودم باید دست به کار میشدم و کاری می کردم...
-
کاش قانون خونریزی و کشتار ممنوع وجود داشت...
چهارشنبه 30 آذر 1401 00:44
خدایا.... بس نیست؟ اینهمه خونریزی... این همه بوی خون.... خدایا لطفا خواهشا بسه دیگه... کاش این روزها نبود... جوان ....خونریزی...کشتار....لعنت بر ظالمان از ابتدای خلقت تا الان در تمام کره زمین....
-
خاطره ناگهانی...
پنجشنبه 17 آذر 1401 01:10
این روزها که بحث حجاب و...داغ هست یاد یه دوستی افتادم... اون سالها که در بیمارستان ...کار می کردم یه خانومی بود که آرایشی غلیظ داشت و با کفش های پاشنه بلندش جلب توجه می کرد...همیشه بخشی از موهاش پیدا بود... این خانوم همیشه نماز جماعت مسجد بیمارستان میرفت... و همیشه فرادا میخوند و همیشه یه کاغذ سفید زیر مهرش قرار...
-
سفر یکروزه
دوشنبه 14 آذر 1401 01:25
امروز اومدم تهران.بعد از مدتها.اونم فقط برای کار اداری کوفتی و سریع برگشتم... چند تا نکته نظرمو جلب کرد: اول اینکه تهران مردمش خیلی فعالند.امروز ۸ صبح که زدم بیرون خیلی از مغازه های شهر، باز نشده بود در حالیکه مردم تهران از ۵ صبح در خیابان ها با عجله در حال رفتن هستند. دوم اینکه همممه نوع آدم با پوشش و شخصیت کاملا...
-
اولین چالشم...
شنبه 12 آذر 1401 01:03
خود مدیریتی... Self management مراقبت از خود توجه به خود کنترل خود تربیت خود آموزش خود پرورش خود اگه به اینا برسم دیگه بحران ها نمی تونن عمرمو تلف کنند....
-
هفته م سنگین بود
شنبه 12 آذر 1401 00:31
هفته ای گذشت هفته سنگینی بود...هم به خاطر حجم کار، هم به خاطر ضعف های جسمی...
-
جمعه تلخ بعد از هفته ای سخت آمد و گذشت
شنبه 12 آذر 1401 00:29
امروز یکی از جمعه های بد زندگی گذشت...و ... و چقدر روزهای زیادی مثل امروز به تلخی گذشت... و من هنوز یاد نگرفتم که درین شرایط از خودم مراقبت کنم... این اولین و بزرگترین و مهمترین قدم تغییر زندگیم هست... ((در بحران ها، خودت رو کنار بکش و آرام باش..)) و چقدر ثانیه ها و ساعات و روزهای زیادی که بخاطر عادتهای تلخ برخی...